#روایت_حبیب
اشعه مستقیم آفتاب می گداختش، میدانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقتفرسا مشغول به کار است، با ارّه ای نسبتاً بزرگ به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود، صاحب باغ که آمد از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت، با این که هوا گرم است امّا خوب کار کردهای، آفرین، در این دو ماه چهره باغ عوض شده، میدانم کم است، میدانم، امّا چه میشود کرد، بیا بگیر، این هم دستمزد این مدّت، مغنیه به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد، از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا و گفت: میدانم کم است، امّا با خودم عهد بسته بودم همه دستمزدم را بدهم به شما که برای ساخت مسجدِ روستا خرج کنید.
#شهیدحاجعمادمغنیة🌷
یاد عزیزش با صلوات