اشعه مستقیم آفتاب می‎ گداختش، می‎‌دانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقت‌فرسا مشغول به کار است، با ارّه ای نسبتاً بزرگ به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود، صاحب باغ که آمد از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت، با این که هوا گرم است امّا خوب کار کرده‎ای، آفرین، در این دو ماه چهره باغ عوض شده، می‎دانم کم است، می‎‌دانم، امّا چه می‌شود کرد، بیا بگیر، این هم دستمزد این مدّت، مغنیه به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد، از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا و گفت: می‎‌دانم کم است، امّا با خودم عهد بسته بودم همه دست‎مزدم را بدهم به شما که برای ساخت مسجدِ روستا خرج کنید. 🌷 یاد عزیزش با صلوات