سه نصف شب زدیم به مغازه مصطفی. قفلش را شکستیم و دخلش را خالی کردیم. رفتیم در خانه شان و گفتیم: مصطفی بیا پایین که مغازتو دزد زد. پدر مصطفی مضطرب دوید جلوی در. خواستند به پلیس زنگ بزنند، گفتیم دیگه فایده نداره...حالا اوقات خودتو تلخ نکن.
مصطفی را بردیم و یک دل سیر بستی، نان خامه ای و آب هویچ خوردیم. به مصطفی هم هی می گفتیم: بخور بخور.
بعد از مدتی بهش گفتیم: اون شب یادته که برات بستی خریدیم؟ با پول خودت بود. حلال کن. چیزی نگفت؛ نه قهری، نه دعوایی!
بعد از آن ماجرا، مصطفی با تلفن عمومی به یکی شان زنگ زد. صداش را نازک کرده بود و با لحنی دخترانه او را سرکار گذاشت.
دفعه اول دوست مصطفی گفت: ...من این طوری نیستم.اما با چند تماس دیگر آرام آرام نرم شد؛ تا جایی که روبه روی همان بستنی فروشی قرار گذاشت. وقتی آمد سر قرار، مصطفی جلو رفت و گفت: اینم جبران کاری که کردی!
📚: سرباز روز نهم
#شهیدمصطفی_صدرزاده🌷