eitaa logo
🌷 مکتب سردار سلیمانی🌷
1هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
31 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی فرمودند: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند».
مشاهده در ایتا
دانلود
با دمپایی رفته بود سر کوچه نان بخرد. منتظرش بودیم. تلفن زنگ زد. مادرش جواب داد. همان جور گوشی به دست به نقطه ای ماتش برده بود، با تعجب پرسید: با دمپایی؟! تلفن که قطع شد، هنوز متعجب ما را نگاه می کرد. گفت: مصطفی بود. حالا ما هم تعجب کردیم و منتظر بودیم. ادامه داد، مصطفی گفت: نگران نباشید، دارم برای کمک به بم می رم! سال اول حوزه بود که بم زلزله شد. رفته بود نان بخرد اما سر از فرودگاه در آورده بود.‌‌‌‌ یکی از بچه های هلال احمر شهریار را دیده بود و به واسطه ی او سوار هواپیما شده بود؛ آن هم با دمپایی!!! هیچ وقت نمی شد او را پيش بيني کرد. 📚: سرباز روز نهم 🌷
راه شهید، کلام شهید🕊 آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه همه چیز فقط به روضه رفتنه! مهم اینه که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین و حضرت عباس باشه، وگرنه توی اسم امام حسین گیر می‌کنیم و رشد نمی‌کنیم! ⁩⁩🌷
به پدرم گفتم بگذار منم به باشگاه تکواندو بروم. گفت: مگه من که تکواندو یاد نرفتم، بزرگ نشدم؟ حالا شهریه اش چنده؟ گفتم هزار و ۵۰۰تومن. گفت: من از کجا هزار ۵۰۰تومن بیارم به تو بدهم. نگذاشت بروم. پیش مصطفی رفتم و گفتم: می خوام به باشگاه تکواندو بروم...رفتیم با مسئول باشگاه صحبت کردیم.‌‌‌‌... مصطفی گفت: این بچه بسیجیه خودمونه میخواد به باشگاه شما بیاد. استاد صفایی گفت: برای ما فرقی نمی کنه. ما همون هزارو ۵۰۰تومنو می گیریم. مصطفی گفت: آخه این بسیجیه. گفت: خب حالا که بسیجیه هزارو ۴۰۰ تومن بده..‌‌. به پدرم گفتم: شهریه ۷۰۰تومان است. هقتصد تومان باقیمانده را مصطفی می داد.‌‌‌...برای من و بقیه بچه ها هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد. 📚: سرباز روز نهم 🌷
سه نصف شب زدیم به مغازه مصطفی. قفلش را شکستیم و دخلش را خالی کردیم. رفتیم در خانه شان و گفتیم: مصطفی بیا پایین که مغازتو دزد زد. پدر مصطفی مضطرب دوید جلوی در. خواستند به پلیس زنگ بزنند، گفتیم دیگه فایده نداره...حالا اوقات خودتو تلخ نکن. مصطفی را بردیم و یک دل سیر بستی، نان خامه ای و آب هویچ خوردیم. به مصطفی هم هی می گفتیم: بخور بخور. بعد از مدتی بهش گفتیم: اون شب یادته که برات بستی خریدیم؟ با پول خودت بود. حلال کن. چیزی نگفت؛ نه قهری، نه دعوایی! بعد از آن ماجرا، مصطفی با تلفن عمومی به یکی شان زنگ زد. صداش را نازک کرده بود و با لحنی دخترانه او را سرکار گذاشت. دفعه اول دوست مصطفی گفت: ...من این طوری نیستم.اما با چند تماس دیگر آرام آرام نرم شد؛ تا جایی که روبه روی همان بستنی فروشی قرار گذاشت. وقتی آمد سر قرار، مصطفی جلو رفت و گفت: اینم جبران کاری که کردی! 📚: سرباز روز نهم 🌷
یکی از کارهایش این بود که می گفت به عنوان خادم الشهدا به خدمت خانواده ی شهدا برویم و اگر نیازی داشتند یا وسیله ای می خواستند،برای آنها تهیه کنیم. اسامی شهدای شهرک پاسداران و کُهنز را جمع آوردی کرده بود. وقتی به خانواده هایشان سر می زد، داستان شهید را از زبان آنها ضبط می کرد و می نوشت.... در مناسبت هایی مثل روز جانباز، به خانه ی جانبازان می رفت. روز پاسدار هم بچه ها را جمع می کرد و با گل و شیرینی به خانه ی شهدا و پاسداران می رفت. 📚: سرباز روز نهم 🌷
به یکی از بچه هاگفت: می ری از روی دیوار اون وسیله را بیاری؟ همچین که آمد از دیوار بالا برود مصطفی هم شروع کرد با گوشی‌ از پشت صحنه فیلم گرفتن. وقتی پایین آمد، مصطفی گفت: یک کلیپ گیر آوردم بمب خنده. نگاه کن. همین که نشان او داد. رفیق ما گفت: این که منم!!! مصطفی گفت: خیلی ضایع است نه؟ جواب داد: بله مصطفی گفت: حالا که بده، دیگه از اینا نپوش. شلوار فاق کوتاهش وضعیت نا مناسبی داشت که خودش را هم خجالت زده کرده بود. انتقاد همیشگی مصطفی در مواجهه با منکر این بود که قرار نیست طرف را بگیریم بترکانیم‌ می گفت این کار از پایه اشتباه است. 📚: سرباز روز نهم 🌷
تو محل خلافکاری داشتیم که روی تمام سر و صورتش جای چاقو بود. به او گفت: تو تا حالا کربلا رفتی؟ گفت: نه... با پول خودش آن شخص را به کربلا فرستاد، به امید اینکه رفتارش را اصلاح کند و موفق هم بود. زمانیکه ما افراد شرور و مزاحم های نوامیس را می گرفتیم و تذکر می دادیم،مصطفی به اصطلاح دنبال شکار خودش بود و با آنها صحبت می کرد. 📚: سرباز روز نهم 🕊 🌷
🔰زندگی به سبک 🌷 مصطفی می‌گفت: من نمی‌خوام موسیقی و آهنگ و از این چیزا توی مراسمم باشه. برای همین مداح آورده بود تا مولودی بخواند. پدرش از یکی از دوستان شعبده‌بازش خواسته بود در عروسی برنامه اجرا کند. بچه‌گربه‌های مصطفی هم برای آن‌که بتوانند از حقه‌هایش سر دربیاورند، تا توانستند شیطنت کردند. با آن‌که عروسی شاد برگزار شد اما در آن حرمتی شکسته نشد. از خواستگاری تا عروسی مصطفی فقط شش ماه طول کشید. 📚: سرباز روز نهم
ازش دل‌خور بودم. باهاش قهر کردم و آمدم توی هال. سه دقیقه هم نشد، آمد و گفت: سلام، مشکل تموم شد دیگه. گفتم: کجا تموم شد؟ گفت: نه دیگه، تمومش کن. حلش می‌کنیم، ولی باید با هم صحبت کنیم و قهر نداریم. این اولین و آخرین قهرِمان بود. قانونمان بعد از ناراحتی از دست هم، دو بند داشت: بند اول این‌که قهری در کار نباشد؛ بند دوم هم این بود که اجازه نداشتیم هیچ‌کس متوجه ناراحتی‌مان شود؛ حتی پدر و مادرمان. این قانون را هم من پذیرفتم، هم مصطفی. اگر وقتی از هم ناراحت بودیم، همان لحظه مهمانی هم سر می‌رسید، آن‌قدر گشاده‌رو و خندان بودیم که محال ممکن بود چیزی بفهمد. 🎤راوی: همسر شهید 📚سرباز روز نهم
ایستگاه شهدا 💠نماز‌اول وقت هر جا که بودیم، توى جاده یا مقر یا هر جاى دیگر، وقتى موقع نماز مى شد فوراً مى زد کنار و مى گفت: "حیفه نماز اول وقت مون از دست بره."بعد هم چفیه اش را پهن مى کرد و مى ایستاد به نماز.
🌷 🌷 شیعه‌ی مرتضی علی(ع) باید با رفتارش عشقش را ثابت کند. کسی که توی هیئت فقط سینه می‌زند، خیلی کار بزرگی نمی کند. باید رفتار و کردارمان در زندگی و برخورد با دیگران ثابت کند که یک شیعه واقعی هستیم. 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🕊 🌷 کُهَنز سال‌ها بود که مسجد نداشت؛ نه مسجدی، نه پایگاه فرهنگی‌ای! محلِ همان پایگاه را هم به زور از شهرداری گرفته بودیم. حالا چند سالی بود که داشتیم در شهرک مسجدی بنا می‌کردیم. هرچند گاهی بانی داشتیم اما به بی‌پولی هم زیاد خوردیم. یک‌بار که حسابی مقروض بودیم، توی پایگاه جمع شدیم تا با بچه‌ها راه حلی پیدا کنیم. مصطفی پیشنهاد داد جلوی مسجد، صندوق جمع‌آوری کمک بگذاریم و خودش از رهگذران برای مسجد کمک جمع کند. بعدا آن صندوق را بردیم آرامستان بهشت رضوان شهریار. مبلغ جمع‌آوری شده آن‌قدر بود که به این فکر افتادیم به بهشت زهرای تهران هم برویم. پنج‌ شش تا مرد حدود چهل سال با چند جوان و نوجوان از جمله مصطفی صدرزاده دوره افتادیم. مصطفی هم صندوقی دستش گرفته بود و بین قبرها می‌چرخید‌. فریاد می‌زد: کمک برای ساخت مسجد امیرالمومنین(ع)! کمک برای ساخت مسجد! خلاصه صندوق به دست بین قبرها شب‌های جمعه برای مسجد کمک جمع می‌کردیم. فریادهای مصطفی در آن شب‌ها برای مسجد بعدا به دردش خورد... 📚: سرباز روز نهم
🕊 🌷 بچه‌های هفت‌هشت‌ساله دراز می‌کشیدند. پشتی می‌گذاشتند زیر سرشان و برنامه‌کودک می‌دیدند. مصطفی هم برایشان بستنی می‌خرید. بعد از آن‌که دی‌وی‌دی‌رم و تلویزیون خرید، این شده بود برنامه‌ی بچه‌های کوچک بسیج؛ بسیجی که در محل هیئت حضرت ابوالفضل علیه‌السلام راه انداخت. دست‌تنها همه‌کاره‌اش شده بود. بچه‌هیئتی‌ها را تشویق می‌کرد عضو بسیج شوند. به من هم می‌گفت: علی هر موقع تونستی، درِ پایگاهو باز بذار. درِ پایگاه نباید بسته باشه تا بچه‌ها هروقت خواستن به پایگاه بیان. خوب که بچه‌ها تلویزیونشان را می‌دیدند و بستنی‌شان را می‌خوردند، نوبت می‌رسید به قرآن. کم‌کم آن‌ها را به قرائت قرآن علاقه‌مند کرد. می‌نشست، ما دورش حلقه می‌زدیم و قرآن می‌خواندیم. زیارت عاشورا صبح‌های جمعه برگزار می‌شد و بعد از صبحانه، دوباره بچه‌ها مشغول بازی می‌شدند. 📚: سرباز روز نهم
🕊 🌷 آقا مصطفی زمانی که کار تربیتی را در پایگاه امام‌روح‌الله شروع کرد، ابتدا حدود دویست‌سیصد کتاب قصه خرید و در پایگاه گذاشت. همه‌اش هم درباره‌ی زندگی ائمه علیهم السلام بود. کتاب‌ها را به نوبت به بچه‌ها می‌داد. کارت امتیاز ۵ تا ۲۵ امتیازی هم می‌داد برای خواندن کتاب. می‌گفت: به بچه‌هایی که کتاب می‌خونن جایزه می‌دیم. هر کی خوند، روز بعد بیاد کنفرانس بده. تفنگ بادی و ربع‌سکه جایزه‌ی کسی بود که امتیاز بیشتری آورده باشد. به حافظان قرآن هم نیم‌سکه هدیه می‌داد. کم‌کم که بچه‌ها را کتاب‌خوان کرد، کتاب خاک‌های نرم کوشک را می‌داد دستشان و می‌گفت: این کتاب رو حتما بخونین. خیلی کتاب خوبیه‌. بچه‌ها هم می‌خواندند و درباره‌ی آن کنفرانس می‌دادند. 🎤راوی: علی یاری 📚:سرباز روز نهم
🕊 🌷 می‌گفت: اگر کسی بخواد از محله‌ی ملت۱ به اینجا بیاد، با مشکل روبه‌رو می‌شه و ما باید حواسمون به اونا هم باشه. با این حال مخالف زیاد داشت. بالاخره این عقیده و تفاوت دیدگاهش با بقیه دست‌به‌دست هم داد تا در سال ۱۳۸۷ پایگاه امام‌روح‌الله را تاسیس کند. من هم البته با او مخالف بودم و معتقد بودم نباید مدام پرچم اضافه کرد. بعد از رفتن او سعی می‌کردیم هر کاری که خودش برای پایگاه امام‌روح‌الله انجام می‌داد، ما هم در پایگاهمان (نوجوانان الغدیر) انجام بدهیم. اگر آن‌ها برای جذب نوجوان‌ها تفنگ‌بادی می‌گرفتند، ما سعی می‌کردیم بچه‌ها را به پینت‌بال سوق بدهیم. کارهایی از این دست باعث شد ارتباطمان قطع نشود و از کارهای هم مطلع باشیم. 🎤 راوی: سید علیرضا میری 📚: سرباز روزنهم
🕊 🌷 در تمام کارهای اقتصادی، دو نکته را همیشه در ذهن داشت: یکی کار فرهنگی و دیگری کمک به فقرا. 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🕊 🌷 مصطفی باوجود مشغله‌ای که داشت، اگر فرصتی دست می‌داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی‌کرد. یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرف‌ها میشه. عمه‌ی مصطفی اصرار میکنه "بیا کنار، خودم ظرفها رو می‌شورم..." مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه عمه بعدا روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست. 🎤راوی: همسر شهید 🌷🕊
🕊 🌷 همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم... تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: می‌خواستی در آخرین لحظه، عند ربهم یرزقون بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی. 🎤راوی:همسر شهید 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🕊 🌷 خط قرمز آقا مصطفی خانواده بود یعنی اگر خانواده راضی نبود، تلاش می‌کرد خانواده را با محبت و احترام راضی و اشباع کند و با رضایت خانواده وارد آن کار شود در یک کلمه اگر بگویم ایشان الگوی خانواده‎داری بودند.... آقا مصطفی قبل از شهادتشان همیشه برایم گل می‌خرید. چند وقت پیش به دخترم گفتم: پدرت چند وقتی است که برایم گل نخریده است؛ این بار باید یک دسته گل بزرگ برایم بگیرد. پس از چند روز به مراسمی دعوت شدم که یک مادر شهید دسته گل بزرگی به من هدیه داد و گفت: این گل‌ها را از طرف آقا مصطفی به شما هدیه می‌کنم! 🎤راوی: همسر شهید 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷 بـرادارن و خواهـران من ماهــواره و فرهنگ ڪثیف غرب مقصدی به جـز آتـش دوزخ ندارد !! از ما گفتن ؛ ما که رفتیم....🌷🕊
🕊 🌷 کُهَنز سال‌ها بود که مسجد نداشت؛ نه مسجدی، نه پایگاه فرهنگی‌ای! محلِ همان پایگاه را هم به زور از شهرداری گرفته بودیم. حالا چند سالی بود که داشتیم در شهرک مسجدی بنا می‌کردیم. هرچند گاهی بانی داشتیم اما به بی‌پولی هم زیاد خوردیم. یک‌بار که حسابی مقروض بودیم، توی پایگاه جمع شدیم تا با بچه‌ها راه حلی پیدا کنیم. مصطفی پیشنهاد داد جلوی مسجد، صندوق جمع‌آوری کمک بگذاریم و خودش از رهگذران برای مسجد کمک جمع کند. بعدا آن صندوق را بردیم آرامستان بهشت رضوان شهریار. مبلغ جمع‌آوری شده آن‌قدر بود که به این فکر افتادیم به بهشت زهرای تهران هم برویم. پنج‌ شش تا مرد حدود چهل سال با چند جوان و نوجوان از جمله مصطفی صدرزاده دوره افتادیم. مصطفی هم صندوقی دستش گرفته بود و بین قبرها می‌چرخید‌. فریاد می‌زد: کمک برای ساخت مسجد امیرالمومنین(ع)! کمک برای ساخت مسجد! خلاصه صندوق به دست بین قبرها شب‌های جمعه برای مسجد کمک جمع می‌کردیم. فریادهای مصطفی در آن شب‌ها برای مسجد بعدا به دردش خورد... 📚: سرباز روز نهم 🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی اهل نماز شب نبود اما نماز اول وقتش ترک نشد... از حق نگذریم بعضی ایام مثل شب های فتنه ۸۸ بلند می شد و نماز شب هم می خواند. اما اینطور نبود که نماز شب دائمی باشد. البته تقید به نماز اول وقت داشت آن هم حتی المقدور در مسجد به جماعت. این اعتقاد از ویژگی‌هایش محسوب می شد. حتی وقتی مجروح بود حضورش در نماز جماعت قطع نمی شد و اگر موفق به نماز جماعت نمی شد، حتما نمازش را اول وقت می خواند... بعد از حضور در سوریه، به انجام امور مستحبی به خصوص نماز شب توجه بیشتری پیدا کرد. راوی: همسر شهید 🕊 🌷 🌷
از سر تا ته زندگی نامه ی شهدا را خوانده بود. مدام راجع به شهدا حرف می زد. خیلی تاکید داشت سر خاکشان برویم. خودش هم بهشت زهرا می بردمان. می رفتیم آنجا و همین جور که بین مزار شهدا راه می رفتیم، خصوصیات یک به یکشان را می گفت‌. سر مزار پلارک، زنی کتاب به دست روی صندلی تاشو نشسته بود. از سن و سال و چین و چروک های صورتش می شد حدس زد مادر شهید است. مصطفی پرسید: پسر شما چه خصوصیاتی داشت؟ مادر شهید کتاب را بست و گفت: پونزده سالش بود که نماز شبو شروع کرد‌. تا جایی که می شد ترکش نمی کرد. خوندن زیارت عاشورا کار هر روز صبحش بود و غسل جمعه کار واجب هر هفته اش.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌... 📚: سرباز روز نهم ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️ ↩️ کمترین اعمال روز جمعه ✅ خواندن سوره جمعه ✅ صد(۱۰۰) صلوات ✅ غسل روز جمعه ✅ نماز جمعه ⬆️⬆️
رمز شهادت؛ دل‌ کندن از دنیا و دل‌بستن به خدا است... 🌷
امتحان خدا جلو رومونه اونی بعدا سرش بالاست و سینه‌اش جلو که اینجا نمره منفی نگیره... حواسمون باشه؛شرمنده آقا نشیم... 🌷 🌷