eitaa logo
🌷 مکتب سردار سلیمانی🌷
936 دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.1هزار ویدیو
33 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی فرمودند: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند».
مشاهده در ایتا
دانلود
تو محل خلافکاری داشتیم که روی تمام سر و صورتش جای چاقو بود. به او گفت: تو تا حالا کربلا رفتی؟ گفت: نه... با پول خودش آن شخص را به کربلا فرستاد، به امید اینکه رفتارش را اصلاح کند و موفق هم بود. زمانیکه ما افراد شرور و مزاحم های نوامیس را می گرفتیم و تذکر می دادیم،مصطفی به اصطلاح دنبال شکار خودش بود و با آنها صحبت می کرد. 📚: سرباز روز نهم 🕊 🌷
🔰زندگی به سبک 🌷 مصطفی می‌گفت: من نمی‌خوام موسیقی و آهنگ و از این چیزا توی مراسمم باشه. برای همین مداح آورده بود تا مولودی بخواند. پدرش از یکی از دوستان شعبده‌بازش خواسته بود در عروسی برنامه اجرا کند. بچه‌گربه‌های مصطفی هم برای آن‌که بتوانند از حقه‌هایش سر دربیاورند، تا توانستند شیطنت کردند. با آن‌که عروسی شاد برگزار شد اما در آن حرمتی شکسته نشد. از خواستگاری تا عروسی مصطفی فقط شش ماه طول کشید. 📚: سرباز روز نهم
ازش دل‌خور بودم. باهاش قهر کردم و آمدم توی هال. سه دقیقه هم نشد، آمد و گفت: سلام، مشکل تموم شد دیگه. گفتم: کجا تموم شد؟ گفت: نه دیگه، تمومش کن. حلش می‌کنیم، ولی باید با هم صحبت کنیم و قهر نداریم. این اولین و آخرین قهرِمان بود. قانونمان بعد از ناراحتی از دست هم، دو بند داشت: بند اول این‌که قهری در کار نباشد؛ بند دوم هم این بود که اجازه نداشتیم هیچ‌کس متوجه ناراحتی‌مان شود؛ حتی پدر و مادرمان. این قانون را هم من پذیرفتم، هم مصطفی. اگر وقتی از هم ناراحت بودیم، همان لحظه مهمانی هم سر می‌رسید، آن‌قدر گشاده‌رو و خندان بودیم که محال ممکن بود چیزی بفهمد. 🎤راوی: همسر شهید 📚سرباز روز نهم
ایستگاه شهدا 💠نماز‌اول وقت هر جا که بودیم، توى جاده یا مقر یا هر جاى دیگر، وقتى موقع نماز مى شد فوراً مى زد کنار و مى گفت: "حیفه نماز اول وقت مون از دست بره."بعد هم چفیه اش را پهن مى کرد و مى ایستاد به نماز.
🌷 🌷 شیعه‌ی مرتضی علی(ع) باید با رفتارش عشقش را ثابت کند. کسی که توی هیئت فقط سینه می‌زند، خیلی کار بزرگی نمی کند. باید رفتار و کردارمان در زندگی و برخورد با دیگران ثابت کند که یک شیعه واقعی هستیم. 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🕊 🌷 کُهَنز سال‌ها بود که مسجد نداشت؛ نه مسجدی، نه پایگاه فرهنگی‌ای! محلِ همان پایگاه را هم به زور از شهرداری گرفته بودیم. حالا چند سالی بود که داشتیم در شهرک مسجدی بنا می‌کردیم. هرچند گاهی بانی داشتیم اما به بی‌پولی هم زیاد خوردیم. یک‌بار که حسابی مقروض بودیم، توی پایگاه جمع شدیم تا با بچه‌ها راه حلی پیدا کنیم. مصطفی پیشنهاد داد جلوی مسجد، صندوق جمع‌آوری کمک بگذاریم و خودش از رهگذران برای مسجد کمک جمع کند. بعدا آن صندوق را بردیم آرامستان بهشت رضوان شهریار. مبلغ جمع‌آوری شده آن‌قدر بود که به این فکر افتادیم به بهشت زهرای تهران هم برویم. پنج‌ شش تا مرد حدود چهل سال با چند جوان و نوجوان از جمله مصطفی صدرزاده دوره افتادیم. مصطفی هم صندوقی دستش گرفته بود و بین قبرها می‌چرخید‌. فریاد می‌زد: کمک برای ساخت مسجد امیرالمومنین(ع)! کمک برای ساخت مسجد! خلاصه صندوق به دست بین قبرها شب‌های جمعه برای مسجد کمک جمع می‌کردیم. فریادهای مصطفی در آن شب‌ها برای مسجد بعدا به دردش خورد... 📚: سرباز روز نهم
🕊 🌷 بچه‌های هفت‌هشت‌ساله دراز می‌کشیدند. پشتی می‌گذاشتند زیر سرشان و برنامه‌کودک می‌دیدند. مصطفی هم برایشان بستنی می‌خرید. بعد از آن‌که دی‌وی‌دی‌رم و تلویزیون خرید، این شده بود برنامه‌ی بچه‌های کوچک بسیج؛ بسیجی که در محل هیئت حضرت ابوالفضل علیه‌السلام راه انداخت. دست‌تنها همه‌کاره‌اش شده بود. بچه‌هیئتی‌ها را تشویق می‌کرد عضو بسیج شوند. به من هم می‌گفت: علی هر موقع تونستی، درِ پایگاهو باز بذار. درِ پایگاه نباید بسته باشه تا بچه‌ها هروقت خواستن به پایگاه بیان. خوب که بچه‌ها تلویزیونشان را می‌دیدند و بستنی‌شان را می‌خوردند، نوبت می‌رسید به قرآن. کم‌کم آن‌ها را به قرائت قرآن علاقه‌مند کرد. می‌نشست، ما دورش حلقه می‌زدیم و قرآن می‌خواندیم. زیارت عاشورا صبح‌های جمعه برگزار می‌شد و بعد از صبحانه، دوباره بچه‌ها مشغول بازی می‌شدند. 📚: سرباز روز نهم
🕊 🌷 آقا مصطفی زمانی که کار تربیتی را در پایگاه امام‌روح‌الله شروع کرد، ابتدا حدود دویست‌سیصد کتاب قصه خرید و در پایگاه گذاشت. همه‌اش هم درباره‌ی زندگی ائمه علیهم السلام بود. کتاب‌ها را به نوبت به بچه‌ها می‌داد. کارت امتیاز ۵ تا ۲۵ امتیازی هم می‌داد برای خواندن کتاب. می‌گفت: به بچه‌هایی که کتاب می‌خونن جایزه می‌دیم. هر کی خوند، روز بعد بیاد کنفرانس بده. تفنگ بادی و ربع‌سکه جایزه‌ی کسی بود که امتیاز بیشتری آورده باشد. به حافظان قرآن هم نیم‌سکه هدیه می‌داد. کم‌کم که بچه‌ها را کتاب‌خوان کرد، کتاب خاک‌های نرم کوشک را می‌داد دستشان و می‌گفت: این کتاب رو حتما بخونین. خیلی کتاب خوبیه‌. بچه‌ها هم می‌خواندند و درباره‌ی آن کنفرانس می‌دادند. 🎤راوی: علی یاری 📚:سرباز روز نهم
🕊 🌷 می‌گفت: اگر کسی بخواد از محله‌ی ملت۱ به اینجا بیاد، با مشکل روبه‌رو می‌شه و ما باید حواسمون به اونا هم باشه. با این حال مخالف زیاد داشت. بالاخره این عقیده و تفاوت دیدگاهش با بقیه دست‌به‌دست هم داد تا در سال ۱۳۸۷ پایگاه امام‌روح‌الله را تاسیس کند. من هم البته با او مخالف بودم و معتقد بودم نباید مدام پرچم اضافه کرد. بعد از رفتن او سعی می‌کردیم هر کاری که خودش برای پایگاه امام‌روح‌الله انجام می‌داد، ما هم در پایگاهمان (نوجوانان الغدیر) انجام بدهیم. اگر آن‌ها برای جذب نوجوان‌ها تفنگ‌بادی می‌گرفتند، ما سعی می‌کردیم بچه‌ها را به پینت‌بال سوق بدهیم. کارهایی از این دست باعث شد ارتباطمان قطع نشود و از کارهای هم مطلع باشیم. 🎤 راوی: سید علیرضا میری 📚: سرباز روزنهم
🕊 🌷 در تمام کارهای اقتصادی، دو نکته را همیشه در ذهن داشت: یکی کار فرهنگی و دیگری کمک به فقرا. 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🕊 🌷 مصطفی باوجود مشغله‌ای که داشت، اگر فرصتی دست می‌داد ،از کمک کردن در کارهای خونه، دریغ نمی‌کرد. یه روز که منزل پدربزرگ بود بعد از ناهار مشغول شستن ظرف‌ها میشه. عمه‌ی مصطفی اصرار میکنه "بیا کنار، خودم ظرفها رو می‌شورم..." مصطفی با لحن طنز همیشگی میگه عمه بعدا روایت_فتح اومد ، بگو ظرف هم می شست. 🎤راوی: همسر شهید 🌷🕊
🕊 🌷 همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم... تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. همانجا گفتم: می‌خواستی در آخرین لحظه، عند ربهم یرزقون بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم مصطفی. 🎤راوی:همسر شهید 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷