[•
#قصه_دلبرے📚•]
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_و_هشتم
-برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت...و آخرين مجروح رو گذاشتم توي آمبولانس. آتيش برگشت سنگين تر بود... فقط معجزه مستقيم خدا... ما رو تا بيمارستان سالم رسوند... از ماشين پريدم پايين و دويدم توي بيمارستان تا کمک! بيمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با همون برادر س*پ*ا*ه*ي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پريد... باورش نمي شد من رو زنده مي ديد... مات و مبهوت بودم...-بقيه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه... بايد خالي شون کنيم دوباره برگردم خط...به زحمت بغضش رو کنترل کرد...-ديگه خطي نيست خواهرم... خط سقوط کرد... الان اونجا دست دشمنه... يهو حالتش جدي شد! شما هم هر چه سريع تر سوار آمبولانس شو برو عقب... فاصله شون تا اينجا زياد نيست... بيمارستان رو تخليه کردن، اينجا هم تا چند دقيقه ديگه سقوط مي کنه...يهو به خودم اومدم...-علي... علي هنوز اونجاست...و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم رو چنگ زد...-مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده... هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد...-خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوز توي بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم...سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف کرد...-بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده...سريع سوار آمبولانس شدم. هنوز حال خودم رو نمي فهميدم...-مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون...اومد سمتم و در رو نگهداشت...-شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموس مسلمان، دست اون بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم...ناموسمون رو نه..
🖊:نقل از همسر وفرزند شهید
#ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
@man_montazeram
┄┅┅❁💚❁┅┅┄