علی روی دستم خواب است به سایه های درهم پشت پرده نگاه میکنم اسمان مثل زنی ،خشمگین شلاق بارانی اش را به سر و صورت زمین میکوبد. شاید آسمان هم مثل من از دست خودش عصبانی است تمام طول شب به این فکر کردم که باید پاسخگوی چه اتهامی .باشم به امیریل چه بگویم؟ اگر یک بی نظمی یا سهل انگاری از طرف من دردسر بزرگی درست کرده باشد، چه؟ درباره من چه فکری می کند؟ نه، من توی کار همیشه دقیق تر هستم. اصلاً امیریل توی محیط کار، من را شناخت. شاید هم نشناخت دید که من هر سال نمایشگاه عکاسی را در راهروهای دانشگاه برگزار میکنم اما نمی دانست عکاس اهل یک جا نشستن نیست. دید که شب شعری نیست که من را دعوت نکنند، اما نمی دانست شاعر سربه هواست. کلید را پشت در جا میگذارد غذایش می سوزد. علی در خواب شبیه روز اول آفرینش است همان قدر رؤیایی همان قدر نورانی و وقتی بیدار می شود، مثل همه آدمهایی است که یک روز بیدار میشوند و واقعیت زندگی محکم توی صورتشان می خورد، همان قدر بی قرار و ناراحت نزدیک نماز صبح ) است. امیدوارم روی زمین چند دقیقه ای بخوابد تازگی ها یاد گرفته ام راه بروم و به علی شیر بدهم. اگر هم نخوابد لااقل جیغ نمی کشد کمتر هم به پشتم فشار می آید. راهی جز حرف زدن با امیریل ندارم وضو میگیرم کلمه ها هی میآیند و مثل آونگ در حرکت اند: قضایی ،حقوقی ،پاسخ ،نظارت بازرسی .... نمی فهمم ماجرا چیست صدای اذانی را از دور میشنوم چادرم را سر میکنم علی به بغل، سینی چای را کنار امیریل میگذارم امیریل خوشحال میگوید: به بها خیلی وقته چای دوتایی نزدیم به بدن توی ذهنم میگویم: «چون تو حتی به چای هم توی این مدت دم نکردی.» اما به زور لبخند میزنم و میگویم: «از بازرسی زنگ زده بودن یک ابرویش را بالا میکشد - بازرسی کجا؟ نوشته :معصومه امیرزاده ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb