خلیل روحانی بود جایگاهی داشت. در جلسات و مهمانی هایی که دعوت می شدیم می دیدم زنها چادری هستند. ولی من با مانتوی بلند و شال مچ می رفتم. انتظار داشتم خلیل یکبار به رویم بیاورد حجاب بگذارم. اصلاً و ابداً. دوست نداشتم متفاوت از بقیه باشم. احساس میکردم یک چیزی کم دارم. مدت ها با خودم کلنجار میرفتم خلیل مسیحی به خاطر خدا و اسلام از همه خوشی هایش گذشت؛ تو نمیتوانی محض رضای خدا حجاب بگذاری؟ از حرم و زیارت سیده معصومه علیها سلام هم حرفی به زبان نمی آورد. به بهانه خرید و کلاس بی سر و صدا از خانه می زد بیرون، از شاد و شنگولی و چشمان پف الودِ خيسِ قرمزش میفهمیدم حرم .بوده بین رج به رج خاطراتش دستم آمد روزهای اولِ سکونتش در قم صبح تا شب توی حرم مینشسته پای رحل قرآن و زیارت به توسل اعتقادی نداشتم ولی این حال خلیل کنجکاوم میکرد تجربه اش کنم، دنبال بهانه ای بودم تا با یک تیر دو نشان بزنم. با چادر بروم حرم... از کتاب تاوان عشق ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb