♡ قسمت اول مسعود سال ۱۳۷۱به دنیا آمده، فقه و حقوق می‌خواند و خوب به یاد می‌آورد که از اولین روزهای ورود به سن 18 سالگی عزمش را جزم کرده که برای بقیه زندگی خود همسری انتخاب کند. وقتی خواسته‌اش را به خانواده در میان می‌گذارد با مخالفت شدید آنها روبرو شده و کسی حاضر نمی‌شود برایش آستین بالا بزند. در این باره می‌گوید: «وارد دانشگاه که شدم تصمیم گرفتم دختری را برای خودم انتخاب کنم. یکی از همکلاسی‌هایم دختر خانمی را به نام آزاده به من معرفی کرد که اهل کردستان بود.» تصمیم گرفتم درباره آینده با او صحبت کنم؛ اما او من را به برادرش ارجاع داد. هیچ وقت روزی که با برادرش هم کلام شدم را فراموش نمی‌کنم، خیلی محکم به من جواب منفی دادند؛ البته حق هم داشتند؛ دانشجو بودم؛ پول نداشتم و در ضمن سربازی هم نرفته بودم البته ازدواج زودهنگام در خانواده ابراهیمی خیلی هم اتفاق عجیبی نیست، ‌به گفته مسعود، برادرش هم به سن بیست سالگی نرسیده به خانه بخت می‌رود و حالا هم زندگی خوبی دارد، اما موضوع برادرش کمی با او متفاوت است؛ خلاصه این آقای داماد آنقدر جواب رد می‌شنود که به قول خودش «از رو می‌رود»؛ در این بین خانواده مسعود هم که موافق ازدواج زودهنگام او نبودند کمکی به او نمی‌کنند. در نهایت این جوان دل شکسته راهی کربلا می‌شود. سفری که درباره آن می‌گوید: «حال و روز خوبی نداشتم، از یک طرف به همه حق می‌دادم که با تصمیم من مخالفت کنند اما از طرف دیگر دلباخته شده بودم... یادم می‌آید حتی یک بار به پدر آزاده زنگ زدم تا.... ادامه دارد ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb