♡ چادرم را سرم کردم و بچه را زیر چادر گرفتم و به سمت بخشی که سید بستری بود، راه افتادم. نیم‌روزی از زایمانم بیشتر نمی‌گذشت. به مأمور جلو در گفتم که می‌خواهم پیش شوهرم بروم. آدم سخت‌گیری نبود. اجازهٔ ورود داد، بی‌آنکه بفهمد چیزی که زیر چادرم است یک نوزاد تازه‌متولدشده است. وارد اتاق شدم. همه از دیدن من متعجب شده بودند. چادر را کنار زدم و پسرم را بیرون آوردم. دیدن این صحنه لبخندی بر لبان همه نشاند، گرچه ساعتی قبل هم همه او را دیده بودند. بچه را که جلو بردم سید نتوانست دستانش را بالا بیاورد و او را در آغوش بگیرد. دیدن این صحنه نگرانم کرد. چیزی نگفتم و خودم روح‌الله را روی سینه‌اش گذاشتم. اشک‌های محمد جاری بود و بقیهٔ کسانی که داخل اتاق بودند هم مثل او گریه می‌کردند. راوی همسر شهید سید محمد موسوی ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb