📝#قسمت_بیست_و_پنجم
🌷 آب دهانم را به سختی قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم: «انگار شما به مهریه رضا نبودین، درسته؟»حبیب سرش را انداخت پایین.
🌷وقتی آمده بودند برای تعیین مهریه، حرف آقاجان و حبیب باهم نمی خواند. آقام یک کلام می گفت مهریه هفت تومان باشد و حبیب قبول نمی کرد.
🌷 می گفت ندارم که بدهم، ولی آخر سر به احترام بزرگترها کوتاه آمد و مهر، همانی شد که آقاجان خواسته بود.
🌷سنّم زیاد نبود، ولی می دانستم دارم چه کار می کنم. حبیب هنوز جواب سوالم را نداده بود.ادامه دادم: «شما بنویس که من مهريه ام رو بخشیدم. خودم هم زیرش رو امضا می کنم، من چشمم دنبال مهریه نیست.»
🌷حبیب آن موقع ها معمار بود. میشناختمش، آدم مقیدی بود. از وقتی
تکلیف شده بود. یک نماز قضا نداشت. از همان نوجوانی که رفته بود سر کار،سال خمسی اش معلوم بود. شرعیات را خیلی خوب می دانست.
🌷 البته این ها را بعدا به من گفت ، ولی قبل از آن هم می دانستیم خیلی به حلال و حرام و شرع مقید است. برای همین وقتی می گفت: «به من واجبه که مهریه زنم رو بدم . ولی این قدر ندارم و نمی تونم ، نمی خوام اول زندگیم رو با دروغ شروع کنم»، ادا نبود. واقعا دلش می خواست صاف وصادق. همانی را که هست توی گود بیاورد.
🌷دلش نمی خواست زیر بار قرضی برود که از عهده اش برنمی آید. من هم دوست نداشتم خودش را زیر دِین من بداند؛ این شد که گفتم مهریه را می بخشم.
#تنها_گریه_کن#اللهم_عجل_الولیک_الفرج#شهدا_شرمنده_ایم
ادامه دارد.....
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━