خواب ديدم در اين شب غربت خواب دشتي عجيب و خون آلود خواب ديدم كه پيكرم، خواهر طمعه ي گرگ هاي وحشي بود اضطرابي به جانم افتاده كه بيان كردنش ميسر نيست يك جوانمرد با شرف، زينب بين اين سي هزار لشگر نيست ماجراهاي عصر فردا را در نگاه تر تو مي بينم راضي ام بر رضاي معبودم تا سحر بوته خار مي چينم شب آخر وصيتي دارم در نماز شبت دعايم كن ظهر فردا به خنده اي خواهر راهي وادي منايم كن باغ سرسبز خاطراتت را غصه پاييز مي كند زينب گوش کن! شمر خنجر خود را آن طرف تيز مي كند زينب عصر فردا ز اهلبيت رسول زهر چشمي شديد مي گيرند وقت تاراج خيمه هاي حرم چند كودك ز ترس مي ميرند كوفيان شهره ي عرب هستند مردماني كه دست سنگينند رسم شان است ميوه را در باغ با همان برگ و شاخه مي چينند دوركن از زنان و دخترها هرچه خلخال در حرم داري خواهرم داخل وسائل خود روسري اضافه هم داري؟ عصر فردا بدون شك اينجا مي وزد گردباد خاكستر با صبوري به معجرت حتماً گره ي محكمي بزن خواهر وحید قاسمی