#معرفی_کتاب
#سبک_زندگی_شهدایی
همین که پا به اتاق گذاشتم،
برادرم، هیداکی، با توپ پر به سراغم آمد و،
در حالی که پدر و مادرم می شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: «تو هیچ می فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی هایی دارد؟!
آن ها هر گوشتی نمی خورند! شراب نمی خورند!
اصلا تو می دانی ایران کجای دنیاست
که می خواهی خاک آبا و اجدادیت را به خاطرش ترک کنی؟!»...
بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛
همان جا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم می کرد.
ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد...
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |