برش هایی از کتاب 📚"پرواز بغداد - بهشت" (۲۳)
کتاب منتخب بخش ویژه آثار شهید سلیمانی در سال ۱۳۹۹
💎💎💎💎💎
حاج قاسم از لحظۀ آغاز عملیات همچنان بهاتفاق بیسیمچیها سوار بر یک دستگاه نفربر ارتش، گردانهای کرمان را هدایت میکرد. نفربر در سنگری که برایش احداث کرده بودند، ثابت بود. دقایقی بعد از عبور گردان ابوالفضل علیهالسلام از خاکریز خودی، وقتی عـراقیها رزمندگان را در کانال زیر آتش گرفتند، همینکه خبر شهادت تعدادی از افراد گردان بهوسیلۀ بیسیم به حاج قاسم رسید، وی به رانندۀ نفربر دستور حرکت داد.
حاج قاسم دراینباره میگوید:
«همزمان با مقاومت دشمن و عدم توفیق نیروهای اهـواز در شکستن خط، وقتیکه بنا شد ما وارد عمل شویم، بچّـهها بهدلیل آتش شدید دشمن زمینگیر شده بودند و هرلحظه به تعداد شهداء و مجروحان اضافه میشد. در این لحظه من به راننـدۀ نفربر گفتم که از خط عبور کند. راننده تردید داشت. با او با تحکّم برخورد کردم. او بهسمت خط دشمن که سقوط نکرده بود، راه افتـاد. نفربر بهموازات بچّـهها در دشت جلو میرفت. با حرکت نفربر که اولین وسیلهای بود که باوجوداینکه هنوز خط شکسته نشده بود از خاکریز عبور کرد و با صدای آن، دشمن آتشها را متوجه نفربر کرد. من به گروهان حمید چریک رسیدم که پشت سیمخاردار دشمن و گروهان اول خطشکن ما بود.»
حسین آبادیان؛ بیسیمچی همراه حاج قاسم میگوید:
«بلدوزر خاکریز را شکافت و با نفربر از خاکریز عبور کردیم. حدود پانصد تا ششصد متر جلو رفتیم. حـاج قـاسم با فرماندهان کرمانی مرتب در تماس بود و از اوضاعواحوال آنها جویا میشد. در همان حال گلولههای خمپاره و موشکهای هدایتشونده از اطراف ما میگذشت یا به زمین میخورد.»
حاج قاسم نمیتوانست نیروهایش را در آن شرایط و زیر یکی از شدیدترین گلولهبارانهای دشمـن تنها بگذارد و در اتاقک امـن آهنی نفربر بنشیند؛ بنابراین وقتی راننده نفربر که یک درجهدار از لشکر ۱۶ زرهی قزوین بود، نتوانست در تاریکی شب جلوتر برود از نفربر بیرون پرید.
حاج قاسم دراینباره میگوید:
«نفربر روی مین رفت و شنیهای آن پاره شد و از حرکت افتاد. من با بیسیمچیهایم پیاده شدیم. تقریباً صد متر در دشت بهسمت بچّـهها رفتم. تیـربارها امـان نمیداد. فرصت خوابیدن (خیز رفتن) نبود، میدویدم. ابـری بودن هـوا بر تاریکی آن افزوده بود و فقط در نور تیربارها و منورها برای لحظاتی میتوانستم، مسیر حرکت را ببینم.»
حسیـن آبادیان میگوید:
«نفـربر پی.ام.پی ایستاد. حالا نمیدانم چرا ایستاد ولی درهرحال ایستاد. در را باز کردیم و بیرون آمدیم. حـاج قاسم، من و اکبر برهانی بیرون آمدیم و حرکت کردیم. راننده و بقیۀ خدمه پی.ام.پی که ارتشی بودند، بیرون نیامدند. حاج قـاسم مشغول هدایت عملیات بودند که ناگهان انفجار مهیبی روی داد. اصلاً نفهمیدم گلوله کجا خورد و چه شد، ولی صدای وحشتناکی داشت. همان انفجار مرا بلند کرد و بهطرف نفـربر پرت شدم چون در باز بود افتادم داخل نفربر. از نفربر خودم را بیرون کشیدم. اثری از حاج قاسم نبود. دیگر او را ندیدم. انفجار، اکبر برهانی را در جهت مخالف نفربر پـرت کرده بود. در آن تاریکی شب او را داخـل گودالی پیدا کردم. از درد نالـه میکرد. بهسویش رفتم و حالش را پرسیدم، گفت: «پـایم قطعشده». چراغقوۀ کوچکی همراهم بود که نور آن را روی پایش انداختم. بهشدّت صدمهدیده بود. پایش از زانو به بالا کاملاً خردشده بود.»
حاج قاسم میگوید:
«در همین لحظه، گلولۀ خمپاره کنارم منفجر شد. من افتادم. این (اتفاق) دقیقاً چسبیده به سیمخاردار دشمـن بود. اساساً فاصلۀ خط ما با دشمـن هفتصد متر تا یک کیلومتر بود و سیمخاردار در صد متری خاکریز دشمـن قرار داشت. با انفجار خمپاره من پرت شدم. اول متوجـه نبودم از چه ناحیهای زخمی شدهام. قدری احساس خنکی در ناحیه شکم داشتم. بلند شدم. دوباره افتادم. تاریک بود. فقط بچّـهها را در کانال میدیدم و بیسیمچیهایم معلوم نبودند.»
ادامه دارد...
🔍
#شهدا
#شهید_سلیمانی
#حاج_قاسم
#قاسم_سلیمانی
#کتاب
#کتاب_سال
#کتاب_منتخب
#کتاب_پرواز_بغداد_بهشت
•┈•✾•🌿🌺🌿•✾•┈•
✅ با ما همراه باشید..
کانال فعالان تربیتی، فرهنگی استان زنجان
🆔
@salehinzn