✍ستاره ☘ستاره صدای بازی و جیغ و داد بچه‌ها را که می‌شنید، دلش غنچ می‌رفت برای شادی شان، برای سر و صدا و شلوغی شان. برخلاف او، همسرش سهراب حرص می‌خورد و سردرد می‌ گرفت. حوصله بچه‌ها را نداشت. از این دکتر به آن دکتر و از این شهر به آن شهر رفتن برای مداوا خسته شده بود. ستاره جرأت نمی‌کرد با او حرف بزند. همینکه ستاره می‌گفت: « فلان دکتر هم میگن خوبه یا در فلان شهر دکتری هست میگن دستش معجزه می‌کند. » 🍃سهراب شروع می‌کرد به داد و قال و بد وبیراه گفتن به پزشکان: « همشون مثل همن، اینقدر رفتیم چی شد؟ هیچی! فقط برای پول امثال من و تو کیسه دوختن. گفته باشم، من دیگه هیچ دکتری نمی رم، بیخود خودت را خسته نکن. » 🌸ستاره امّا ناامید نمی‌شد؛ حتّی برای دختر خیالی اش عروسک خریده بود و هر چند وقت یک بار هم آن را به دست می‌گرفت و با دخترش حرف می‌زد. 🌺سهراب مسخره اش می‌کرد: « تا کی می‌خوای در عالم هپروت باشی. دیگه از ما گذشته موهای سرمون سفید شده. » ☘ستاره لبخندی به او تحویل می‌داد و با شوخی و خنده شادی را مهمان دل سهراب می‌کرد. با همه این‌ها نذر کردن و دعا خواندن را ترک نمی کرد. 🍃یک روز صبح از خواب بیدار شد، سرگیجه داشت و حالش بد بود. تا غروب صبر کرد ولی بهتر نشد. 🌸سهراب رنگ پریدگی و بی حالی ستاره را دید نگران شد. فوری او را به بیمارستان رساند. دکتر بعد از معاینه احتمال داد ستاره باردار هست. برای مطمئن شدن آزمایش نوشت. وقتی جواب آزمایش را گرفتند، معلوم شد تشخیص دکتر درست است. ستاره بعد از سال‌ها چشم انتظاری، دعاهایش به اجابت رسیده. 🍃سهراب از شنیدن خبر شوکه شد . مدتی گذشت تا خودش را پیدا کند. ستاره هم دست‌کمی از او نداشت. ذوق و شادی در چشمانش پیدا بود. 🌺سهراب سرش را پایین انداخت و خیالش به خاطرات گذشته پرواز کرد. چقدر به همسرش نیش و کنایه زده بود؛ ولی او صبوری می‌کرد. دستان ظریف و لطیف ستاره را به دستش گرفت و بوسه باران کرد. 🆔 @tanha_rahe_narafte