✍عهد
🍃کلید را در قفل چرخاند وارد حیاط شد. نگاهی به اطراف حیاط انداخت. خبری نبود نه از آب و جارو، نه از گلهای باطراوت گلدان. فقط برگهای خشک، روی زمین همراه باد پاییزی میرقصیدند.
🌸کنار حوض نشست. سرش را بالا گرفت. آسمان آبی نیلگون با ابرهای پراکنده زیبا بود. اما بهروز حال خوبی نداشت.
☘همیشه عصر وقتی از سرکار به خانه برمیگشت. نیلوفر با سینی که نبات و توت خشک کنار استکان چای خودنمایی میکرد، با لبخند به استقبالش میآمد؛ اما حالا، بیش از یک ماه بود که نیلوفر در بیمارستان بهخاطر بیماری کرونا بستری شدن بود.
🌺اشک در چشمانش حلقه زد؛ یاد روزی افتاد که بدون ماسک جهت خرید لوازم ماشین رفته بود نمایندگی خودرو، بعد مستقیم به خانه آمده بود. نیلوفر اسپری به دست کنار نرده ی ایوان ایستاده و با لبخند گفت: «بهروز جان اول دست هایت، بعد برو داخل اتاق.»
🌺ولی او نگاهی به نیلوفر انداخت. با بی تفاوتی گفت: «هر چی در مورد کرونا می گند شایعست، ببین، اصلا شنیدی از قوم و خویش، اطرافیان کسی کرونا گرفته باشه؟»
☘_این ها که گفتی دلیل نمی شه.
🍃_ای بابا ... کرونا دروغ قرنه.
🌸_شرط عقل رعایت کردن دستورات بهداشتیه. من این همه مراعات می کنم، چرا شما رعایت نمی کنی؟
🌺_سخت نگیر، تو چرا این حرف ها را باور می کنی. حالا بذار، برم.
☘_واقعا که، همه زحمت های مرا هدر می دی، همه دستگیره ها این جوری آلوده می شند.
🌺_خیالت تخت، هیچی نمی شه.
🍃صدای گوشی او را به خود آورد. با دیدن اسم خواهر نیلوفر با صدای لرزان گفت: « تو را به خدا مهسا خانم اتفاق بدی افتاده؟»
🌸_نه، خدا را هزار مرتبه شکر از مراقبتهای ویژه آوردند داخل بخش.
🍃بهروز خداحافظی کرد. به سمت آشپزخانه رفت با اشک و لبخند وضو گرفت. از کشوی میز سجاده را برداشت به سجده افتاد و زمزمه کرد: «ان ربی لسمیع الدعا... خدایا! شکرت، کمکم کن تا پای عهدم بمانم و لبخند را بر لب نیلوفر بنشانم. »
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔
@tanha_rahe_narafte