✍️ستوده 🌕دیشب آسمان پر از ستاره بود. ماه کامل بر شهر می‌تابید. نورهایی به سرعت حرکت می‌کردند و آسمان را روشن کرده بودند. ☘️شوهرم می‌گفت: «دیشب تمام بت‌ها سرنگون شدند، بدون آنکه کسی به آنها دست زده باشد.» 🌸با خودم گفتم: «نوگل ما عجب قدمی دارد. از اولین ساعات تولدش زمین و زمان به جنب و جوش افتاده‌اند. » 🌺دست به آسمان بلند کردم از خدا خواستم محافظ او باشد و او را از گزند دشمنان حفظ کند. سریع آماده رفتن شدم. برای دیدن دوباره نوزاد آمنه ذوق داشتم. ☘️با لبانی خندان و چهره‌ای گشاده به خانه آمنه رسیدم. کنیزک در را باز کرد. من خندان سلام دادم. قدم تند کردم. به اتاق آمنه رفتم. سلام کردم. آمنه نگاهش را به من داد. جواب سلام گفت. وارد شدم. کودک در آغوش او آرام خوابیده بود. به صورت آمنه نگاه کردم بر لب لبخند داشت و چشمانش پر از اشک بود. با بغض گفت: «فاطمه، نازدانه‌ام شبیه عبدالله نیست؟ کاش او هم اینجا بود.» 🌸هفت روز از تولد فرزند آمنه گذشته است. همه به خانه پدر آمده‌ایم. پدر به رسم همیشه گوسفند قربانی کرده است. من‌ با کمک بقیه زنان قبیله ولیمه را آماده کرده‌ایم. پدر برای ولیمه فرزند عبدالله طبق رسم همیشگی‌اش از فقرا هم دعوت کرده است. او نوزاد را از آمنه گرفت. میان جمع رفت. او را روی دست‌هایش بلند کرد و گفت: «نام فرزند عبدالله را محمد گذاشتم.» 🌺☘️همهمه بر پا شد. صدای پچ پچ بعضی را شنیدم. یکی از جمع بزرگان بلند شد و پرسید: «چرا اسم محمد را انتخاب کردی عبدالمطلب؟ تو خوب می‌دانی این نام در میان اعراب کم سابقه است.» چشمانم لبان پدر را دنبال کرد. ابوطالب هم کنار او ایستاده بود. پدر محکم و با صلابت پاسخ داد: می‌خواهم در آسمان و زمین ستوده باشد. 🆔 @tanha_rahe_narafte