✍فروشی
☘اشکهای سیمین خاتون روی پر روسریش ریخت. بغضش ترکید و صدای گریهاش به هوا رفت. حال صابر هم بهتر از او نبود. جلوی خودش را به زور گرفتهبود: «لاالهالاالله سیمین خاتون بس کن. خودت هم میدانی راهی برامون نمانده.»
🍃صابر با هر مکافاتی بود سیمین را آرام کرد.
مشکلاتشان یکیدو تا نبود، اجاره خانهشان سه ماهی میشد نپرداخته بودند. روز قبل صاحبخانه برایشان خط و نشان کشیده بود.
پسرشان ماهر هم گوشه بیمارستان افتاده بود و تا خرج عمل را نمیدادند، دکتر عملش نمیکرد.
☘بعد از انفجار تروریستی که کارخانه روی هوا رفت، صابر هم از کار بیکار شده بود.
به علت اوضاع بد امنیتی، مدتی بود که کار پیدا نمیکرد.
🍂صابر با کلافگی دستش را در موهای آشفته فرو برد و به سیمین نگاه کرد:« زن پاشو برو یک دست لباس تمیز تنش کن. این دست و آن دست نکن! »
🍁سیمین خاتون با پشت دست روی چشمان بارانیاش کشید. نگاهی به سه دختر بیگناهش، اسماء و شیما و صهباء کرد. جوششی در سینهاش بپا شد. زمزمهي «کجاستی صاحب ما » ورد زبانش شد.
🎋دست راست به دیوار گذاشت و با دست چپ کمرش را گرفت. به طرف دختر بزرگش که هشت سالش بود رفت: «اسماء برو اون بلوز و دامن صورتی رنگت رو بپوش.»
🍃_کجا میخوای بریم مامان؟
🍂سیمین خودش را به نشنیدن زد : «زود باش، پاشو معطل نکن.»
🍁صابر مقوایی را برداشت. خودکار آبی گوشه طاقچه را، که نفسهای آخرش را میکشید بر روی مقوا کشید. ته مانده جوهرش را روی مقوا خالی کرد و نوشت: «فروشی است.»
🎋مقوا را به دست سیمین داد. سیمین با دیدن نوشته سیل قطرات اشک پهنای صورتش را پوشاند.
#مهدویت
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔
@tanha_rahe_narafte