✍چشم‌به‌راه ☁️نگاهی به آسمان می‌کند. ابرهای سیاه به‌هم چسبیده‌اند. با خود می‌گوید: «باید برم خونه! الان بارون میاد و موش‌آب‌کشیده میشم. » عصای چوبی را از زیر نیمکت برمی‌دارد. عصازنان از کناره فواره پارک رَد می‌شود. گوشه و کنار پارک خانواده‌ها در حال جمع کردن وسایل خود هستند. چند پیرمرد مثل خودش می‌بیند که با نوه‌های خود در حال بگو و بخند هستند. ❄️دلش به یاد سامیار، آوا، پارسا، یسنا و مهدیار می‌گیرد. کسی باورش نمی‌شود نوه‌های خود را چهار سال است که ندیده است. به خودش دلداری می‌دهد خیلی زود پسرش یوسف تخصصش را می‌گیرد و برمی‌گردد. 🍁صدایی از درونش می‌خندد و می‌گوید: «مثل سودابه و سیامک که برگشتند! » خاطرات گذشته مثل پرده سینما از جلوی صورتش می‌گذرد. آخرین بار که سودابه را بدرقه کرد همان وقتی بود که بورسیه دانشگاه پنسیلوانیا در فیلادلفیا آمریکا قبول شد. رفت و پشت‌سرش را نگاه نکرد. سیامک هم از همان اول گفته بود که می‌رود برای ماندن، نه برگشتن. 💥بیچاره زنش سمیه خیلی وابسته بچه‌ها بود، به روی خودش نمی‌آورد؛ ولی حاج اسدالله بعد از سی سال زندگی از جیک‌و‌پیک زنش باخبر بود. بعد از رفتن سیامک دِق کرد و مُرد. نبود ببیند یوسف هم بار سفر بست و برای مدت نامعلومی رفت. ☘از بس توی فکر گذشته بود نفهمید کی به خانه رسید. کلید را از جیب کُت برداشت. قفل در را باز کرد. چشمش به سامیار و آوا اُفتاد. لب حوض آب نشسته بودند. هر کدام یکی از ماهی‌های بیچاره را با دست خود تعقیب می‌کردند. شوق و ذوق دیدن نوه‌ها، پرده‌ اشکی روی چشمان قهوه‌ای‌اش نشاند. 🌺پاهایش یاری نمی‌کرد. همان‌جا لب باغچه نشست. اشتباه نمی‌کرد عکس‌ بچه‌های یوسف را دیده بود. چند ماه پیش برایش فرستاد. به سختی بُغض خود را فرونشاند. صدایی از ته گلویش برخاست: «سامیار پسرم، دخترم آوا، خواب می‌بینم خودتونید؟! » سامیار و آوا با بُهت به پدربزرگ نگاه می‌کردند. 🌸یوسف درِ راهرو را باز کرد وارد حیاط شد: «آوا ، سامیار هوا گرمه بیایید... » نگاهش به پدر اُفتاد. شروع به دویدن کرد. خودش را به او رساند. دست پدر را بوسید. در آغوش او قرار گرفت. با صدایی گرفته گفت: «بابا بهت گفتم یه روز برمی‌گردم. » حاج اسدالله با دست‌های چروکیده شانه‌های یوسف را گرفت: «پسرم خودتی خداروشکر عمرم قَد داد دوباره ببینمت! » 🆔 @tanha_rahe_narafte