✍قلب بی‌صدا 🍃فریادی سکوت خانه را شکست. پشت سر هم گفت: «چند بار بگم، گوشی می‌خوام.» ☘پدر ساکت فقط به پسرش نگاه کرد. سیامک به نشانه اعتراض محکم در واحد را بهم کوبید و از خانه بیرون رفت. 🎋ملیحه بیمار و خواب بود، از سر و صدا بیدار شد. او با چهره‌ای رنگ پریده از اتاق بیرون آمد. نگاهی به صورت پدر و مادرش انداخت. اعظم با بغض لب‌هایش را روی هم فشار داد. ☘_مامان! چی شده!؟ ⚡️_سیامک، گوشی جدید میخواد. ☘-گوشی‌اش که مشکلی نداره. 🍂پدر با چهره‌ای غمگین به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی از آبچکان برداشت و آب خورد. با صدای بلند گفت:«اعظم! شب دیرتر میام نگران نشو.» 🍃ملیحه یک ساعت بعد شماره برادر کوچکترش را گرفت؛ اما سیامک به تماس او جواب نداد. ⚡️مادر وقتی سفره شام را جمع کرد، بدون هیچ حرفی به سمت آشپزخانه رفت تا ظرف‌ها را بشوید. 🍁ملیحه با دلخوری به سیامک گفت: «چرا با این کارات خون به دل بابا و مامان می‌کنی؟ بابا از صبح تا شب تو خیابونا با ماشین می‌‌چرخه، شکم تو رو سیر کنه، اون وقت تو ...» ☘ملیحه از کارهای سیامک ناراحت بود؛ اما با لحنی دلسوزانه ادامه داد: «چرا نمیری سربازی؟ اگه بری خدمت بعدش میری سرکاری، دستت تو جیب خودت میره، این قدر بابا رو اذیت نکن.» 🎋ملیحه چند بار زیر لب تکرار کرد: «داداشم! داری راه خطا میری.» 🍁 ملیحه صدایش بغض داشت، مکثی کرد از کیفش دفترچه یادداشت را برداشت و برای سیامک نوشت: «کوه به اجبار ایستاده؛ اما نشانه‌ی ایستادگی و استواری‌ست. سرنوشت آب، جاری بودن و گذر از مسیرهای پر پیچ و خم است. تقدیر برگ درختان، افتادن از شاخه‌هاست. اگر انسان در تلاطم زندگی صبوری کند، صبرش پاداش دارد. 🍃مواظب قلب پدر باش! دلش بشکنه متوجه نمی‌شی، چون مثل مادر نیست که از چشم‌های مهربانش باران ببارد تا به تو بفهمانه که دلش رو شکستی. ☘قلب بابا بی صدا می‌شکنه و تو هرگز نمی‌فهمی دلش رو شکستی؛ اما قامتش خم می‌شه.» 🆔 @tanha_rahe_narafte