✍باد کولر
💨 باد کولر مستقیم به صورتم میخورد. تمام بدنم یخ میزند. دور تندِ کولر، خانه را مثل سردخانه کرده است. معلم بازنشسته هستم. دکتر برای بیماریام هوای پاک روستا را تجویز کرده است. چند روزیست از روستا به شهر آمدهام، دلتنگ نوههایم شدهام.
👓 عینکم را روی چشمهای سیاهم میگذارم.
نگاهی گذرا به دورتادور سالن میاندازم.
محسن سرگرم بازی نبرد خلیجفارس است.
فاطمه روی مبل زرشکی لَم داده و ورقهای پایانی رُمان پیامبر بیمعجزه را میخواند. اشکهایش از گوشهی چشمش روی گونههای سرخ و سفیدش غلت میخورد.
🚂علی قطار اسباببازیاش را راه میاندازد. صدای دودو چیچی سکوت خانه را میشکند.
مریم کنار اُپنِ آشپزخانه ایستاده است. گوشی موبایل را کنار گوش راستش میگذارد و شانهاش را به آن میچسباند. همانطور که به حرفهای طرف مقابل گوش میدهد پیاز را درون بشقاب ریزریز میکند. چشمهای درشت و قهوهایاش سرخ میشود. اشکها تندتند فرو میریزد. صدایِ فینفین که بلند میشود. دستمال کاغذی را با دست چپ بیرون میکشد به داد بینی پهن و گُندهاش میرسد.
🚪صدای تقتق در میآید. نرگس و علی بیخیال به کارشان ادامه میدهند. مریم سرش را به داخل سالن میآورد و نگاهی به بچهها میاندازد. علی نگاه مادر را شکار میکند. مادر با زبان بدن، در را نشان میدهد. علی با لبولوچه آویزان به طرف در میدود. سوز گرما به درون خانه میریزد.
🌼همزمان با بازشدن در، دستهای پُر از پلاستیک خرید پدر وارد خانه میشود. مریم عذرخواهی و خداحافظی میکند. گوشی را روی اُپن میاندازد. حسین را از زیر بار سنگین خرید نجات میدهد. فاطمه سریع خودش را جمعوجور میکند.
💦روی پیشانی حسین، قطرات درشت عرق نشسته است. او به سمت کلیدهای کولر میرود. آن را یک شماره پایینتر میزند.
کیف اداره را روی میز میگذارد.
به طرفم میآید. خم میشود. دستهای چروکیدهام را در دستانش میگیرد. لبهای گرم خود را روی دست سردم میگذارد. آن را میبوسد.
🌺نگاه محبتآمیز او به من، خون تازه به رگهایم میرساند. نگاهش را میشناسم. روزی که از مطب دکتر مرا به خانه رساند اشک در چشمانش حلقه زد. همراه با بُغض گفت: « مادر چینهای ریز و درشت روی دست و صورتت را که میبینم، تمام خاطرات کودکی تا بزرگسالی و زحماتت پیش چشمانم زنده میشود. »
🌸فاطمه، محسن و علی چنان غرق تماشایِ ما شدهاند، گویی به زیباترین تابلوی جهان نگاه میکنند.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔
@tanha_rahe_narafte