✍سایه‌ی پدر 🍃دختری کاملا احساساتی، با روحیه‌ای شکننده بود، زندگی خانوادگی خالی از محبتی را می‌گذراند. می‌گفت: «از روزی که خود را شناختم احساس بی‌پدری عذابم ‌داده، با این‌که پدر داشتم اما وجود و حضورش را در خانواده احساس نکردم، هیچ‌ چیز خانواده برایش مهم نیست و همین مسئله باعث شده که گاهی وقت‌ها رفتار نامناسبی از خود نشان دهم. پدرم را دوست دارم، اما همیشه با خودم فکرمی‌کنم که اگر روزی او را از دست بدهم، آیا جای خالی‌اش روح و روانم را آزار خواهد داد یانه؟؟» ☘پای صحبت‌ها و دردهایش که می‌نشستم و اشک‌های جاری‌اش را که می‌دیدم احساس دوگانه‌ای پیدامی‌کردم، از طرفی دلم برایش می‌سوخت که کمبود عاطفه‌ی پدری از همان ابتدای کودکی آزارش داده‌ بود و لذت آغوش پدر و نوازش‌های او را هرگز نچشیده‌ بود، از طرفی هم فکر می‌کردم در مورد پدرش و بی‌مهری‌های او اغراق می‌کند. ✨مدت‌ها او را ندیدم تا این‌که روزی برای احوال‌پرسی به او زنگ زدم، قرار ملاقاتی گذاشتیم، می‌دانستم که پدرش به خاطر عارضه‌ی قلبی از دنیا رفته است. از حال و روزش پرسیدم، اما جرأت نمی‌کردم در مورد روزگار بی‌پدری‌اش بپرسم. ⚡️رنگ رخساره‌اش خبر از سر درونش می‌داد، حال نزاری داشت، گویا زیر بار گران‌ زندگی تحملش را از دست داده‌باشد، به چشم‌هایش نگاه کردم، بدون این‌که بپرسم شروع کرد به اشک ریختن و درددل کردن. برایم گفت: «دلم برای پدرم تنگ‌شده، حتی برای سایه‌اش، حتی برای نفس‌هایش، می‌دانی جای خالی‌اش کجا بیشتر به چشم می‌آید و روح و روانم را فشار می‌دهد، آن‌جا که در اوج اندوهم حتی اعضای خانواده‌ام و خواهر و برادرم توقعاتی بیش از توانم دارند، آن‌جا که نگاه همسایه‌ها و مردم کوچه و خیابان، ترحم‌آمیز است، آن‌جا که قرص و داروی مادرم تمام می‌شود و به‌خاطر نگاه‌های معنادار مردم زیاد نمی‌توانم تردد داشته‌باشم و مادرم نیز به حساب بی‌تفاوتی‌ام می‌گذارد. 🌾هر از چندگاهی کسانی از خانواده‌ام می‌آیند تا چند روزی نزدمان بمانند و به گمان خود درد و غم‌های من و مادرم را کم کنند، اما تحمل زیادی ندارند و زود خسته می‌شوند و می‌روند، دلم برای پدرم تنگ شده، برای همان بی‌توجهی‌هایش، برای بودن‌های نامحسوسش. » 🎋دختر بیچاره داشت قبض روح می‌شد آن‌قدر گفت و اشک ریخت که نمی‌دانستم چگونه آرامش کنم. من فکر نمی‌کنم که اندوهِ یک آدم به هنگامِ از دست‌دادن کسی ناشی از این باشد که دارد چیزی را که دوست دارد ترک می‌کند. اندوهِ آدم ممکن است ناشی از نقطه‌ی مقابلش باشد. پیوند‌ها چه آسان پاره می‌شود و انسان‌ها چه آسان از هم جدا می‌شوند. 💫بعد از رفتن او پشت در اتاق پدر رفتم، در زدم و با دلهره‌ای اشک‌بار طوری خود را در آغوش او انداختم که انگار زبانم لال قرار است چند لحظه‌ی بعد دیگر نباشد. 🆔 @tanha_rahe_narafte