✍کوله‌پشتی 🍃محال بود روزی با ما بیاید؛ ولی کوله‌پشتی‌اش را نیاورد. داخل آن پُر بود از لوازمی که هیچ وقت از آن‌ها استفاده نمی‌کرد. تنها مواد خوراکی‌اش را بعد از مدتی برمی‌داشت و استفاده می‌کرد. دوباره هم می‌خرید و جایگزین آن‌ها می‌کرد. ☘همه‌ی دوستان می‌خواستند راز این کوله‌پشتی محمد را بدانند. یک روز برای تفریح و کوهنوردی رفته بودیم تپه‌ی شهدای گمنام. حسین و صادق جلوتر از همه بودند. من و محمد کنار هم بودیم. مهدیار و سیامک عقب‌تر از همه در حال آمدن بودند. مدتی که گذشت برای اینکه نفسی تازه کنیم، روی تخته سنگ ‌بزرگی نشستیم. نگاهم روی کوله محمد قفل شد. 🎋سرم را بالا گرفتم و گفتم: «راستی محمد واسه چی این کوله‌پشتی همش باهاته؟!» 🌾از جواب طفره رفت؛ ولی اصرارهای من سبب شد، اشک در چشمانش حلقه بزند و بگوید: «زمانش برسد ازش استفاده می‌کنم. وقتی حضرت مهدی عجل‌الله تعالی‌فرجه فراخوان داد در کنار خانه خدا؛ زود لبیک بگویم. حتی معطل جمع کردن وسایل نباشم. » ✨از خجالت سرم را پایین انداختم. او کجا سیر می‌کرد و من کجا! در دلم با حضرت حرف زدم: «آقاجان ببخش مرا که حتی به اندازه یک لیوان آب خوردن هم به یادت نیستم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte