✍رفوزه
🥀به رفتارهای راضیه فکر کرد. هدی جاری بزرگتر بود ولی راضیه به بزرگتری اهمیتی نمیداد و احترامی برایش قائل نبود.
🍂هدی امید داشت در زندگی مشترک کنار همسرش روزهای شیرینی را بگذراند ولی بدعهدی حمید قلب هدی را آزرده بود. دوسالی که قرار بود هدی به خانوادهی همسرش زندگی کند، وارد پنجسال شده بود.
🌵 یک روز راضیه در کتابی چیزی نوشت و آن را با لبخند به هدی داد:
_ این کتاب رو خیلی دوست دارم، میدم به تو.
💫هدی کتاب را باز کرد بیشتر کنجکاو شده بود دستنوشتهی راضیه را بخواند. وقتی کتاب را باز کرد، با دیدن نوشته جا خورد :
🌸_زندگی جاریست … نمیدونم شاید خواهر شوهر باشه! حالا هر چی که هست، از اقوام شوهره چون خیلی رو اعصابه!
🔸 راضیه خندید؛ اما هدی زیر لب طوری که راضیه بشنود گفت:« نیش عقرب نه از سر کین است؛ اقتضای طبیعتش این است!»
📖جلد کتاب را نگاهی کرد.
نام کتاب:«زندگی.»
با بیمیلی ورق زد و به اواسط کتاب رسید. پاراگراف آخر را خواند: «این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت میآید. پس هر که دربارهات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی همهچیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود. »
💥 پوفی کشید و گفت: «الان پژواک رفتار راضیه میبایست بهتر از این میبود!»
🍃کتاب را روی میز گذاشت. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. حمید دیر کرده بود. دیر آمدنهای حمید، شام یخ کرده، آیینهی دق هدی بود. با بیحوصلگی در اتاق چرخی زد. چشمش به کتاب زندگی افتاد: «کاچی به ز هیچی! تا اومدن حمید تو رو یه ورقی میزنم. گناه نکردی که شدی هدیهی جاری من! »
📚اینبار هم میلی به از اول خواندن کتاب نداشت؛ از صفحهی آخر کتاب زندگی، شروع کرد: «هرچقدر نتوانستن را با خود مرور کنی، زندگی سختتر میشود. خداوند هیچکس را ماورای توانش امتحان نمیکند.
وقتی در جادهی زندگی اتفاقی برای تو دائما تکرار میشود یعنی توان حل آن را داری. سعی کن نمرهی قبولی را بگیری. مواظب باش رفوزه از دنیا نروی. »
<پایان کتاب>
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_شفیره
🆔
@tanha_rahe_narafte