✍عصای مادر
🍃مادربزرگ آرام و به سختی از جایش بلند شد. با تکیه بر دیوار کنارش ایستاد. چشم چرخاند تا عصایش را بیابد و راه بیفتد؛ اما انگار نوههایش از سر بازیگوشی عصا را پنهان کردهبودند.
☘مادربزرگ اندکی عصبانی شد: «وروجکها مگه نگفتم با عصای من کاری نداشته باشین، مگه دستم بهتون نرسه، من با این پاها بدون عصا نمیتونم راه برم آخه ...» و سعیکرد چند قدمی راه برود اما پاهایش هیچ انعطافی نداشتند و یاریاش نکردند و نتوانست حرکتی بکند، در حالیکه سعی میکرد بنشیند ناگهان افتاد و از درد نالهی شدیدی کرد و انگار دلش از این همه اذیتشدن و دردکشیدن شکسته باشد گوشهی چشمش شبنم اشکی نشست.
🌾 آنروز که نوبت مینا بود مواظب مادر باشد، از صدای نالهی دردناک مادر به دلهره افتاد و با شتاب خود را به اتاق رساند، با دیدن حال مادر شروع کرد به غر زدن : «آخه مامان چرا مواظب نیستین؟! اگه یه بار دیگه با این شدت بیفتین زبونم لال جاییتون بشکنه چکار میخواین بکنین؟!! جایی میخواین برین صدا کنین بیام کمکتون خب ... » و با استرس دست و پای مادر را وارسی کرد که طوری نشدهباشد.
✨در میان غرزدنهای مینا حرارت محبت کودکانهای وجود پردرد مادربزرگ را آرام کرد.
علی که گویا دلش برای مادربزرگش سوخته باشد، در حالی که دستان کوچکش را بر پاهای مادربزرگ میکشید و آنها را ماساژ میداد، میگفت: «مامان بزرگ رو دعوا نکن مامان، همهش تقصیر ما بود که پای چوبیش رو قائم کردیم فقط میخواستیم بازی کنیم.»
💫سپس بلندشد و دستانش را دور گردن مادربزرگ حلقه کرد و صورت مادربزرگ را بوسید. مادربزرگ در میان آنهمه دردی که داشت دلخوشیهایش را که بچههایش بودند در مقابل خود مجسمکرد. مینا که نگران مادر شده بود و حتی شیرینزبانی پسرش آرامش نکرده، دیگر نمیدانست چه بگوید؟! بلندشد و مُسکنی برای مادر آورد، پاهایش را ماساژ داد و دنبال عصای مادر رفت.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_قاصدک
🆔
@tanha_rahe_narafte