✍️غفلت
🍃تمام این سالها صورت خود و بچههایش را با سیلی سرخ نگهداشته بود تا کمکی برای آبروی رضا باشد. اوایل زندگی کار درست و حسابی نداشت. از این شغل به آن شغل میپرید. هر کدام را به علتی کنار میگذاشت تا اینکه حسابدار شرکت تجهیزات پزشکی سینا شد. روزبهروز اوضاع مالیاش بهتر و بهتر میشد.
☘️سال اولی که به این کار مشغول شده بود؛ ثانیهشماری میکرد ساعت دو بعدازظهر شود تا به خانه برگردد. دم در که میرسید صدای آقا گرگه را درمیآورد. سعید و سمانه و سارا هر کدام در نقش شنگول و منگول و حبهانگور فرو میرفتند. زهرا مادرشان هم شریک بچهها میشد و میگفت: «مبادا در رو برای آقا گرگه باز کنید!منم منم مادرتون من اینجام!»
🌾رضا شادی و سرزنده بودن خود و بچهها را مدیون زهرا میدانست. به هر شیوهای بود از او قدردانی میکرد. سال دوم به بعد با عوض شدن منشی شرکت رضا هم عوض شد. بیشتر اوقات شیفت عصر هم میماند. کمکم کار به جایی رسید دیر وقت شب به خانه میآمد.
🍂کار زهرا هر روز انتظار کشیدن برای برگشتن او به خانه شده بود. حالا هم زهرا پشت پنجره ایستاده و با یادآوری خاطرات گذشته در تاریکی حیاط غرق شده است.
صدای هوهوی باد از لابهلای برگهای درخت سیب و نارنج به شیشه کوبیده میشود. دلشوره به دل زهرا اُفتاد. ساعت از نیمه شب گذشته است و خبری از رضا نیست.
🎋فکرهای بد و جورواجور مثل کلاف به هم پیچیدهای در ذهنش چرخ میخورد. هر چه قلبش آنها را با دست پس میزد؛ ذهنش دوباره با پا پیش میکشید. تاریکی شب هم بیتأثیر نبود. از کنار پنجره خود را کنار مبل میکشاند. برای چندمین بار شمارهی رضا را میگیرد. دوباره همان صدای آشنا، همان سوهان روح را میشنود: «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.»
⚡️گوشی را روی مبلِ کناری پرت میکند. سرش را میان دو دستش میگیرد و واگویه میکند: «نباید به افکار منفی اجازه جولان دادن بدهم. مثل تمام این سالها باید مثبتنگر باشم.» چرخیدن کلید داخل در، او را از افکار پریشان نجات میدهد. رضا به آهستگی در را باز میکند. پاورچین پاورچین به سمت اتاق میرود. چشمش به زهرا میافتد که دارد او را نگاه میکند.
✨با چشمانی دُرُشت ناباورانه او را از نظر میگذراند. با تُن صدای پایین که به پچپچ شبیه است میگوید: «تو هنوز بیداری!»
زهرا بدون هیچ حرفی نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازد. رضا کنار مبل روی زمین مینشیند. سرش را پایین میاندازد با شرمندگی میگوید: «زهرا رئیسمون اخراجم کرد. سر هیچی!»
💫سر سینه زهرا میسوزد. قلبش تندتند خود را به سینه میکوباند. وقتی حال و روز رضا را به همریخته و آشفته میبیند؛ با تمام گله و شکایتش، سنگ صبور میشود؛ به سختی بغض خود را فرو مینشاند و میگوید: «فدای سرت. دنیا که به آخر نرسیده! خداروشکر سالمی این کار نشد کار دیگه!»
🍃رضا با آستین روی چشمهایش میکشد.
بدون هیچ حرفی شروع میکند داستان چند سال اخیر را تعریف کردن: «همهچیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه سروکله یه منشی از خدا بیخبر پیدا شد.»زهرا گوشهایش را تیز میکند تا بهتر بشنود.
☘️_شد سوگلی رئیس هر چه میگفت باید عمل میکردیم. خواستههای نابجای او را یکبهیک انجام میدادم تا بهانه به دستش ندهم. زهرا آهی از ته دل میکشد. افکار پریشان نابهجای خود را به یاد میآورد. رضا ادامه میدهد: «ولی باور کن توی این سالها نذاشتم یه لقمه حروم وارد زندگیمون بشه.» به چشمان زهرا برق شادی میآید.
✨_تا اینکه دیروز از من کاری خواست که بذار نگم و پیش خودم و خدام بمونه. زهرا باورت میشه تو همون بزنگاه گناه، یکی دستمو گرفت و به روشنایی کشوند؟!
از گوشهی چشمان درشت و سیاه زهرا، اشکی روی گونههایش میغلطد. رضا سرش را روی زانوی زهرا میگذارد. نجواگونه میگوید: «زهرا تو یه فرشتهای. ببخش منو بابت همهی غفلتام. بابت تمام این سالها که غصه خوردی.»
🌾زهرا بغض رها شده در گلویش را پس میزند. دستی روی شانهی رضا میگذارد و میگوید: «پاشو پاشو مرد گُنده. ببین ساعت چنده چیزی به سحر نمونده.» رضا نگاهی به چهرهی به نور نشسته سحرگاهی زهرا میاندازد. لبهایش به دو طرف کِش میآید.
دست زهرا را میگیرد و گل بوسه بر روی آن میکارد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
🆔
@masare_ir