🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : بیست و هشتم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل دوم : تابستان🕊
صبح وظهر و شب مجبور بودم باحجاب
بخوابم و روسریام را درنیاورم. موهایم کمتر به خود شانه میدید و ظاهر ابروها و صورتم نیز به دوران مجردیام برگشته بود. گاهی حوصلهام داخل این چهار دیواری سر میرفت، اما به سید که نگاه میکردم و میدیدم چندین ماه روی همین تخت دراز است، از خودم خجالت میکشیدم. روحیهاش از همۀ بیمارانی که مرخص میشدند و میرفتند بهتر بود. انگار آب از آب تکان نخورده بود، انگار آنجا همان خانۀ پدریاش بود و ما تازه رفتهایم سر خانه و زندگی و زندگی مشترک را همینجا آغاز کردهایم. خیلی وقتها به سایر بیماران روحیه میداد. آنقدر خوشصحبت بود که همیشه دور و برش شلوغ بود. یکی میآمد و یکی میرفت. شاید اگر کس دیگری بود خیلی زودتر از اینها بریده بود.
کمکم داشت حضور در بیمارستان برایمان عادی میشد. روحالله روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد. تمام چیزهایی را که باید یاد میگرفت، داخل بیمارستان آموخته بود. یاد گرفته بود خود را به شکم بیندازد، غلت بزند و کمی بنشیند هفتماهه شده بود.
موقع اذان که میشد، وضو میگرفتم و بعد سید را وضو میدادم.کنارش میایستادم تا نمازش را بخواند. هنگام سجده مهر را به پیشانیاش میزدم. نمازش را با چشم میخواند پلک که میزد یعنی رکوع و پلک بعدی یعنی سجده، همین بستن و باز کردن چشمانش کلی طول میکشید. با حس و حال خاصی نماز میخواند. تا نمازش تمام نمیشد چشم از او برنمیداشتم، خیلی وقتها هم نماز مستحبی میخواند. نماز که تمام میشد دقایقی را به دعا و قرآن خواندن مشغول میشد. میدیدم که گوشۀ چشمانش خیس شده و اگر حواسم نبود اشکش تا زیر گردنش هم میآمد.
برای ادرارش که به او سوند وصل بود اما مدفوعش را داخل شلوارش و بیاختیار انجام میداد و خودش متوجه نمیشد هر از گاهی نگاه میکردم ببینم مدفوع کرده که عوضش کنم یا نه؛ درست مثل سمیه و روحالله، اگر مدفوع کرده بود و اگر پرستار بیکار بود، صدایش میزدم تا بیاید و کمکم کند و اگر کسی داخل سالن نبود، خودم به هر شکلی بود شلوار و ملحفۀ زیرش را تعویض میکردم. تکاندادنش خیلی سخت بود چون وزنش زیاد بود.
ادامه دارد .......
🌹
🔹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹