🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و چهارم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 موتور جنگ همچنان روشن بود و وارد چهارمین سال خود شده بود. در این یک ‌سالی که سید مجروح شده و در بیمارستان بستری بود، خبرهای جنگ را هم دنبال می‌کردم. تقریباً همۀ مردم ایران از عملیات و اتفاقاتی که می‌افتاد باخبر بودند. گاهی اوقات که ایران به موفقیتی می‌رسید، داخل بیمارستان هم شیرینی پخش می‌کردند و گاهی اخبار ناراحت‌کننده‌اش همه را غمگین می‌کرد. در این یک سال عملیات‌های والفجر دو، سه، چهار، پنج و شش نیز انجام شده بود که تقریباً می‌شد گفت با موفقیت همراه بودند؛ برعکسِ عملیات والفجر یک، که سید در آن مجروح شد و موفقیت‌آمیز نبود. اوایل، هفته‌ای یک‌بار برای ملاقلات سید به مشهد می‌رفتم، اما هر چه بیشتر می‌گذشت فاصلۀ ملاقات‌ها بیشتر می‌شد. از کاشمر به مشهد فقط یک اتوبوس وجود داشت که آن هم عصرها راه می‌افتاد. من مجبور بودم زودتر از روستا راه بیفتم. تا یک ماشین پیدا می‌شد و مرا به شهر می‌آورد، حداقل یک‌ساعتی طول می‌کشید. با وجود دو بچۀ یک‌ساله و دوساله، این کار برایم خیلی سخت بود. به همین دلیل، هر دو سه هفته یک‌بار به سید سر می‌زدم. دلم برایش تنگ می‌شد اما چاره‌ای جز این نداشتم. مشهد هم که می‌رفتم، فقط یکی دو شب خانۀ سیدحسن می‌ماندم. دلم نمی‌خواست آنها را هم به زحمت بیندازم. موقعِ اذیت‌ کردن بچه‌ها بود. دوتایی با هم، خانه را شش خانه می‌کردند. برای همین پا روی دلم می‌گذاشتم و کمتر به دیدن سید می‌رفتم . تابستان از راه رسیده بود. شش ماهی می‌شد که سید در آسایشگاه بود و من در روستا. یک روز که برای ملاقاتش رفته بودم، پزشکش گفت: « به خاطر وصل بودن مداوم سوند، کلیه‌اش عفونت کرده و سنگ‌کلیه تولید شده چون سنگ‌ها بزرگ‌اند، امکان رفع‌شون نیست و باید سنگ‌شکن کنیم. برای درمان زخم‌های بسترش هم باید به تهران ببریمش. همون‌جا فکری هم به حال کلیه‌اش می‌کنیم.» دوباره زخم‌های بسترش عود کرده بود و در آسایشگاه حریف‌شان نمی‌شدند. مجبور شده بودند او را به بیمارستان بقیه‌الله تهران منتقل کنند تا آنجا زخم‌ها را کنترل کنند. من و روح‌الله هم با او رفتیم و سمیه را دوباره پیش پدربزرگ و مادربزرگش گذاشتیم. سمیه به این وضعیت عادت کرده بود و بی‌تاب من نبود. خیلی از روزها که برای ملاقات پدرش به مشهد می‌رفتم، او را پیش پدربزرگش می‌گذاشتم. ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹