🕊🌹🔹
🌹
🔹
💐قسمت : سی و نهم💐
کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊
🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
🕊فصل دوم : تابستان 🕊
صبح اذان که می گفتند از خواب بلند می شدم وضو میگرفتم، آب میآوردم و کنار تشک محمد میگذاشتم.آستینهایش را بالا میزدم و مثل خودم او را هم وضو میدادم. بعد مهر میآوردم و کنارش میایستادم تا وقت سجده برسد و مهر را بر پیشانیاش بگذارم. نمازش که تمام میشد، من شروع میکردم به خواندن نماز، قبل از بیدارشدن بچهها و طلوع خورشید، شروع میکردم به انجام کارهای خانه، شستن لباسها، جاروکردن خانه و... سعی میکردم کارهایم را قبل از بیدارشدن بچهها انجام دهم، حتی اگر برای خانه چیزی لازم داشتیم موقعی که خواب بودند از خانه بیرون بروم.
موقع صبحانه و ناهار و شام که میشد، اول بچهها را غذا میدادم، بعد سید را و آخر سر خودم میخوردم. بیشتر مواقع نوبت به خودم که میرسید، یا سیر شده بودم یا غذا سرد شده بود. سید خیلی آرام غذا میخورد و برای هر وعدۀ غذایی حداقل نیمساعت باید کنارش مینشستم. این آرام غذاخوردن، عادت قبل از مجروحیتاش بود، بعد از جانبازیاش هم به خاطر اینکه بیشتر اوقات روی تخت دراز بود و تحرکی نداشت، به تجویز پزشک بیشتر شده بود.
صبح تا شب وقتم پر بود و هیچگاه وقت آزاد نداشتم. آنقدر که روزهای هفته از دستم رفته بود و نمیفهمیدم کی جمعه و کی شنبه است. پرستار بهتماممعنا شده بودم. آنقدر در کارم مهارت پیداکرده بودم که گاهی به خودم مغرور میشدم! حتی آمپولهای سید را هم خودم میزدم و دیگر پرستار به خانه نمیآمد. فقط هر از گاهی یک پرشک میآمد و وضعیت عمومیاش را بررسی میکرد. شکر خدا مشکل دیگری جز زخم بستر نداشت و سنگ کلیهاش نیز برطرف شده بود. از روزی که به خانه آمده بود، جایش فقط روی تخت بود و جز سه چهار باری که به حمام برده بودمش از جایش تکان نخورده بود. وقتی با هم سر صحبت را باز میکردیم، از همه چیز و همه جا و همه کس حرف میزد، جز خودش و سختیها و مشکلاتی که داشت انگار اینها برایش مهم نبودند.
ادامه دارد ....
🌹
🔹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹
🕊🌹🔹🌹