✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : شصت و هشت✨💥
◀️وقتی رسیدم انگار مادرم میدانست که من در راهم، چادرش ♦️سرش بود تا از راه برسم، زنگ در را که زدم در را باز کرد. سلام کردم دستم را گرفت و مرا در آغوش 😘کشید و گفت: «چقدر باید منتظرم بذاری، میدونی به چند نفر از دوستانت سپردم که تو رو برگردونن.»‼️
با شوخی بهم گفت: «اگه دختر مردم ازدواج میکرد، تقصیر من نبود، خودت نمی اومدی ها!»😉
من هم خندهام گرفته بود. گفتم: «حالا کی بریم. من باید برگردم منطقه، فرصت ندارم.»✨
مادرم گفت: «حالا بیا عرقت خشک بشه تازه از راه رسیدی. با همین لباسای جبهه!.»🤓
گفتم: «آره یکی دو روز دیگه عملیات داریم. نمیشه بمونم.»
◀️صدیقه و زنبرادرم را صدا زد. آنها هم آماده شدند و با هم راه افتادیم. از سر خیابان تاکسی 🚖گرفتم و سوار شدیم. توی راه مادرم گفت: «محمد دست خالی بریم خانهٔ مردم؟»🤔
به راننده تاکسی گفتم: «آقا همین جا یه ترمز بزن، الان میام.»
رفتم یک جعبه شیرینی 🍰گرفتم و برگشتم. از ماشین که پیاده شدیم، مادرم با چادرش سر و صورت خاکیام ⚡️را تمیز میکرد. با دستش خاک بلوز و شلوارم را میتکاند. خم شد که پوتینهایم✨ را تمیز کند، دستش را گرفتم و بلندش کردم. گفتم: «مادر، همه میدونن جنگه! خودت رو اذیت نکن.»🌻
نگاهی به محمد انداختم و گفتم: «پس علت اینکه بعد از چند روز دوباره برگشتید این بود؟»👌
محمد گفت: «آره، اینم قصهٔ خواستگاری ماست.»
◀️بعد از مدتی کمکم آماده شدیم ماشین گرفتیم و رفتیم، مراسم عقدکنان💍 غلامرضا هم مثل من خیلی ساده برگزار شد.
برگشتنی محمد بهم گفت: «در نبود ما شرایط رو باید تحمل کنید.»✅
گفتم: «شرایط برای همه وجود داره. چیز عجیبی نیست. مرضیه دختر عاقلیه، فهمیدهاس. درسته شانزده سالشه و هنوز درسش تموم نشده؛ اما از حرف زدنش فهمیدم شرایط رو درک میکنه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️