✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت :هفتاد و هفت✨💥 خانوادهٔ محمد هم کلی از ما تشکر 🙏کردند. عصمت گفت: «مادر خواستی بری یه کاری باهات دارم.» بعداز کمی که در کنار مادرشوهرش💐 نشستیم و با هم حرف زدیم. خداحافظی کردیم. عصمت تا دم در دنبالم آمد و گفت: «مادر لطف کن از اقوام و آشناهایی که برام هدیه🛍 میارن، هیچی قبول نکن، مگه نمیگن این هدیه‌ها یه جور قرضه و عرف شده، نمی‌خوام بدهکار کسی باشم. شما هم هدیه نیارین که بقیه هم نیارن. شاید کسی شرایطش رو نداشته باشه که هدیه تهیه کنه و نگران عرف باشه!»😔 باشه، هر جور صلاح می‌دونی. پس هدیهٔ من و بابات رو هم بعداً برات میاریم.»👌 طبق رسم و رسوم شهرستان دزفول می‌بایست، سه روز بعد از عروسی🌸 مراسمی به نام «سه شبه» برگزار شود که در آن مراسم، دوستان و آشنایان عروس و داماد، هدایایی را به آن‌ها بدهند. ✅آن روز عصمت 🌸از هیچ کس هدیه‌ای قبول نکرد؛ حتی از خواهر و برادر خودش، من هم هدیه‌اش را بعد از دو روز به ‌همراه مادربزرگش به خانهٔ داماد بردیم. چند روز بعد یک انگشتر💍 طلا برایش خریدم و قرار بود به ‌جای تمام هدایای عروسی که از ما قبول نکرده بود، به او بدهم. اولین باری که به خانهٔ ما آمد، انگشتر💍 را دستش دادم و گفتم: «این رو سفارش دادم برات بسازن، دستت کن، ببینم اندازته!» گفت: «چرا اینکارو کردی مادر! راضی به زحمتتون نبودم.»💐 گفتم: «مادر! این هدیه رو ازم قبول کن شاید یه روز به‌دردت خورد. می‌تونی از پولش هم استفاده کنی.»💐 عصمت، انگشتر را دستش کرد و بلافاصله در آورد. با مهربانی گفت: «هر کس خدا رو داشته باشه، هر کجای دنیا هم که باشه، درمونده نمی شه.🙏 به خاطر اینکه من هم ناراحت نشوم گفت: «کمی برا انگشتم بزرگه، پیش خودت باشه مادرجون!» مرا بوسید 😘و تشکر کرد. ◀️عصمت و محمد زندگی تازهٔ خود را با پیروی از احکام اسلامی آغاز کردند. بعد از ازدواجشان عصمت 🌸برای اولین بار که به خانهٔ ما آمد، از او پرسیدم: «عصمت جان! مادر! توی زندگیتون کم و کسری ندارین که بتونم کمکتون 😊کنم؟» گفت: «نه! الحمدلله حقوقی که محمد می‌گیره، زندگیمون رو تأمین می‌کنه.» بعد ادامه داد: «مادر! می‌خوام خمس بدم.🌷» گفتم: «برای چی؟ آخه شما چند روزه که زندگیتون رو شروع کردین.» گفت: «خمس سال مالی محمد رو می‌گم دیروز که محمد از جبهه برگشت حقوق گرفته بود؛ خمسش را جدا کرد. بهش گفتم: کار حساب کردن خمس با من، الان که یه هفته از ازدواجمان 💞گذشته، موعد پرداخت خمسش رسیده. حالا یه مقدار پول همراهمه که می‌خوام بدم به بابابزرگ تا با خودش ببره قم، می‌خوام چیزی گردنمون نباشه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️