✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و دو✨💥
◀️عصمت و مرضیه همیشه با مانتو شلوار ساده و یک چادر🔸 میرفتند بیرون یا دید و بازدید اقوام هر چه که من و مادرشوهرم اصرار میکردیم لباس بدوزند قبول نمیکردند.
◀️صدیقه چند وقتی هست با همسرش توی یکی از شهرکهای اطراف شهر ساکن شده، هر وقت عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌹دعوت میکرد، بهش میگفتند: «آبجی جان، محمد و غلامرضا جبهه هستن، بذار تا برگردن با هم میایم پیشت.»
◀️روز چهارشنبه صدیقه با بچههایش آمد خانهٔ پدرش و ما را دعوت کرد✳️ اصرار میکرد و به مادرشوهرم میگفت: «دخترها رو با خودت بیار، حال و هواشان عوض بشه من پنجشنبه این هفته منتظرتونم.»🔅
مادرشوهرم قبول کرد و گفت: «باشه دخترم حتماً میایم.»
به خاطر اینکه دستتنها بود، غلامعلی صبح روز پنجشنبه من و بچهها 🌟را سوار مینیبوس کرد و رفتیم پیشش از همون موقع که رسیدیم مشغول تدارک شام🍵 شدیم. با هم سبزی خوردن پاک کردیم خانه را آب و جارو کردیم و همینطور که مشغول کارها بودیم، دربارهٔ عصمت و مرضیه💐 باهم حرف میزدیم. از کمکهایشان به مادرشوهرم که هر وقت میخواست کارهای خانه را انجام بدهد در کنارش بودند. از ادب و متانتشان، از صبوریشان✨ در نبود شوهر و چیزهای دیگر.
◀️نزدیکای غروب شد هنوز مادرشوهرم و عصمت و مرضیه نیامده بودند. سفره را انداختیم مدام🔶 صدیقه به من نگاه میکرد و میپرسید: «چرا نیامدن؟!»
دلم شور میزد. من هم سرم را تکان میدادم و جوابی نداشتم یا من میرفتم دم در خانه🌿 و نگاهی میکردم و برمیگشتم یا او.
از اضطراب اصلاً نمیتوانستیم یک جا بمانیم مدام قدم میزدیم به ساعت🕰 نگاه میکردم. زمان میگذشت و خبری از آنها نبود.
گفتم: «چطوره غذای بچهها را بدیم و سفره را جمع کنیم. مادر هیچ وقت بد قولی ⭕️نکرده، شاید کاری برایشان پیش آمده که دیر کردن.»
بعد از اینکه بچهها شام خوردند، سفرهای را که با حوصله و سلیقهٔ زیادی انداخته بودیم، با چهرههای غمگین😔 جمع کردیم. توی هال نشستیم و بهت زده به هم نگاه میکردیم. ولی هر دومان با صدای بمبارانهای ظهر که از طرف دزفول شنیده🌿 بودیم از اینکه نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد حرفی نمیزدیم. فکرش هم برایمان ناممکن بود.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️