✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نود و چهار✨💥
◀️آن شب هیچ کداممان خواب به چشمش نیامد. بعد از اینکه غلامعلی نماز صبحش را خواند، تقریباً ساعت 5 صبح🕔 بود که گفت: «آماده بشید همین الان میریم دزفول.»
صدیقه گفت: «غلامعلی! از دیشب یه چیزی رو از من پنهان میکنی😰، مگه چه اتفاقی برای خانوادهام افتاده؟»
غلامعلی با صدایی گرفته و غمگین گفت: «آبجی، عزا شده عروسها شهید🌷 شدند عصمت و مرضیه شهید شدند.»
صدیقه وقتی این حرفها را شنید دستش را گرفت به دیوار اتاق و همانجا نشست شوکه😱 شده بود بهت زده به من و غلامعلی نگاه میکرد.
پرسید: «مادرم چی؟ مادرم کجاست؟»
غلامعلی رفت کنارش نشست، دستش را گرفت و گفت: «مادر مجروح🥀 شده، اعزامش کردن تهران، من و مهدی خواستیم همراهش بریم؛ اما به خاطر اینکه مجروحین بمبارانهای دیروز زیاد
بودند اجازه ندادند. مهدی خیلی😭 بیقراری میکنه مادر رو زودتر ببینه.»
◀️صبح روز پنجشنبه مغازه رو سپردم به یکی از دوستانم و زنگ در خانهمان را زدم ، پدرم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی👋 سراغ مادرم را گرفتم وقتی وارد حیاط شدم مادرم مشغول نان پختن بود. سلام کردم. گفت: «سلام مادر، خوبی؟ بچههات خوبن؟»❓
گفتم: «الحمدلله. دیروز بچهها رو بردم خانهٔ آبجی، دارن برای مهمانی ✨امشب تدارک میبینن.»
مادرم خندید و گفت: «راضی به زحمتش نبودم صدیقه خیلی وقته منتظر💥 ماست هر وقت بهم گفته، چون محمد و غلامرضا جبهه بودن نشده که بریم. غلامرضا چند روزی هست که اومده»
گفتم: «مادرکاری نداری؟ چیزی از بازار احتیاج نداری برات بخرم؟.»🌿
گفت: «اتفاقاً میخوام برا ناهار آبگوشت بار بذارم یه مقدار از بازار گوشت میخواستم اگه میتونی بخر.»🤔
گفتم: «چیز دیگهای احتیاج نداری؟»
گفت: « نه.»
خداحافظی کردم هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که مرا صدا کرد و گفت: «غلامعلی ظهر بیا منتظرتم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️