✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نود و نه✨💥 ◀️بعد از صحبت‌های محمد، برادرش غلامرضا آهی🔸 کشید و گفت: «حاج خانم، دیروز عصمت و مرضیه بعد از اینکه ناهار خوردند از اتاق بیرون آمدند و سفره را جمع کردند، ظرف‌ها را بردند توی حیاط شستند.✅ از زمانی که هر دوشان به خانهٔ ما آمدند هیچ وقت به مادرم اجازه نمی‌دادند دست به بند سیاه و سفید بزند. مثل دو پروانه🦋 تمام کارهای خانه را پا به پایش انجام می‌دادند علاقهٔ زیادی به هم داشتند.» ◀️شب قبل از حادثه چند دفعه خواب‌هایی می‌دیدم که برای خانواده‌ام اتفاقی😱 افتاده دو سه بار از خواب پریدم مرضیه هم بیدار شد و می‌پرسید: «غلامرضا چه شده؟!» فقط یک جمله می‌گفتم: «إنَالله وَ إنَا إلَیهِ رَاجِعون»😔 مرضیه برای چند لحظه‌ای به صورت برافروختهٔ من نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. بعد چشم‌هایش را روی هم می‌گذاشت و می‌خوابید.🍃 ◀️دیروز از بیرون داشتم به طرف خانه می‌رفتم که از دور، مادرم و عصمت و مرضیه را دیدم که دارند به طرف گلزار بهشت‌علی🥀 می‌روند. به راهم ادامه دادم می‌خواستم وسایلم را جمع کنم که به جبهه برگردم کمی بعد که به خانه🎋 رسیدم صدای چندین انفجار آمد که خیلی نزدیک بود. ناخودآگاه از توی اتاق با عجله دویدم⚡️ سمت حیاط، اوضاع که آرام شد، دوباره برگشتم توی اتاق و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. یک لحظه تصویر مرضیه، عصمت و مادرم آمد جلوی چشمانم 👀نمی‌دانم چطور کفش‌هایم را پوشیدم و در خانه را باز کردم با عجله رفتم سمت بهشت‌علی🥀؛ هر چه که نزدیک‌تر می‌شدم جمعیت زیادتر بود مردم داشتند به طرف محل انفجارها می‌رفتند.😔 آمبولانس‌ها🚍 از جلویم گذشتند و به طرف بیمارستان می‌رفتند از یک نفر پرسیدم: «آقا چه اتفاقی افتاده؟!» گفت: «بعثی‌های از خدا بی خبر پل قدیم را با راکت کوبیده‌اند اونایی که می‌خواستن برن سر مزار شهدا 🌷معلوم نیست چه بلایی سرشون اومده» زیر لب گفتم: «یا حسین(ع)»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️