✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و سه✨💥 ◀️آقای رشید‌پور در میان جمعیت بود و سعی داشت که کنترل برنامه را به دست بگیرد؛ اما اوضاع وخیم‌تر🎯 از آن چیزی بود که فکر می‌کردیم. صدای شلیک ضدهوایی مستقر در شهر که از ابتدای حملهٔ هوایی شروع شده بود، گریه و زاری😭 کودکان، واهمه و اضطراب جمعیت، همه و همه، تصمیم‌گیری در آن لحظه را مشکل کرده بود. یکی از بچه‌های مسجد شهدا🌷 و چند نفر دیگر از راهپیمایان بر روی پل افتاده بودند و مجروحین تقاضای کمک داشتند. ◀️وقوع این حادثه تقریباً ساعت 3 بعد از ظهر بود. وقتی اوضاع کمی آرام‌تر شد، به‌ همراه تعدادی از برادران به سمت پل رفتیم تا به یاری مجروحان بشتابیم.✅ در سمت راست پل، 3 زن و کمی آن طرف‌تر از آن‌ها چند مرد نقش بر زمین شده بودند. چیزی که توجه🔅 مرا به خود جلب می‌کرد پوشش این زنان بود که حتی در لحظات مرگ نیز پیچیده در چادر✳️ بودند. وقتی این صحنه را دیدیم، از خواهرانی که در آنجا حضور داشتند درخواست🙏 کردیم تا به یاری زن‌ها بروند. ◀️بعد از یک ساعت یا کمتر از وقوع حادثه، آقای رشیدپور تعدادی از بچه‌های بسیج را جمع کرد، تا مراسم شهدای💐 بستان را ادامه دهیم. تعدادی از برادران و خواهران برای کمک‌رسانی در محل حادثه ماندند. آن‌ها به گلزار شهدای🌷 بهشت‌علی رفتند و گرامیداشت هفتهٔ اول این عزیزان را به کوری چشم دشمن بعثی، اگر چه با دلی شکسته ولی به نحوی احسن ✅بر مزارهایشان برگزار کردند. ◀️نزدیکای غروب بود که من و تعدادی از برادران، بعد از جمع‌آوری وسایل و رفت و آمد آمبولانس‌ها 🚐و انتقال مجروحین و شهدا به بیمارستان، به مسجد برگشتیم. اذان مغرب بود نماز جماعت✨ را خواندیم و در بهت این حادثه مشغول صحبت شدیم. آنجا بود که شنیدم آن سه زن، مادر و همسرانِ ✨تو و غلامرضا بودند. با خودم گفتم: «خدایا فقط چند ماهه که محمد و غلامرضا ازدواج کردن حالا چطوری می‌تونن این غم 😔سنگین رو تحمل کنن!» در آن لحظات اعلام شد که دعای کمیل در مسجد 🕌امام خمینی(ره) برگزار می‌شود. راهی آنجا شدیم دعا توسط برادر حاج صادق آهنگران با شور 💫خاصی خوانده شد. نوای حاج صادق و یاد اتفاقات دردناک ظهر خونین پل قدیم، موجب شد که حال عجیبی✳️ به من دست دهد. بعد از دعا با چشمانی پر از اشک راهی بسیج مسجد محله‌مان شدم. با محمد و غلامرضا حرف زدم و گفتم: «خدا صبرتون بده.»🙏 بعد از کمی به خانه برگشتم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️