✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و هفت✨💥 ◀️دو روز بعد محمد و خواهرش آمدند خانه‌مان، پرسیدم: «حال مادرتون خوبه؟»❓ صدیقه خانم آن‌قدر ناراحت بود که نمی‌توانست حرف بزند. با دیدن محمد اشک 😭می‌ریخت بعد از کمی محمد گفت: «من و مهدی به تهران رسیدیم و رفتیم بیمارستان🏨 با هزار مکافات بعد از یک ساعت معطلی، موفق شدیم وقت ملاقات بگیریم. به محض اینکه وارد اتاق شدیم و مادرم چشمش به من افتاد، سیل اشکش😭 سرازیر شد. آهی کشید و گفت: «محمد بیا، بیا اینجا مادر!» قدم‌هایم سنگین شده بود. مادرم گفت: «بیا! می‌خوام صورتت رو ببوسم😘.» نزدیک‌تر رفتم بغض گلویم را می‌فشرد کنار تختش ایستادم مادرم سعی می‌کرد با آن همه مجروحیت خودش را به صورت من برساند 🍃من هم صورتم را عقب می‌کشیدم؛ ولی دیدم حریف مادرم نمی‌شوم ، صورتم را جلو بردم او صورتم را بوسید💐، من هم دستش را بوسیدم. در همان حالت گریه به من گفت: «چقدر دوست داشتی یکی از خانواده، شهید🌷 بشه!» ◀️با شنیدن این حرف، به ‌یاد آن روزهایی افتادم که او را با صحبت‌هایم برای شهادت 🌷هر یک از اعضای خانواده آماده کرده بودم. چون از یک طرف عراق به دزفول موشک🌿 می‌زد و اعضای خانواده‌ام در شهر ساکن بودند و از طرف دیگر من و دو برادرم غلامرضا و مهدی، جبهه بودیم و احتمال شهادت🌷 برای هر یک از ما وجود داشت. ◀️مهدی هم حال و روزش مثل من بود هیچی نمی گفت و کنار تخت مادرم ایستاده بود. بعد از کمی مادرم ‌گفت: «ای کاش🙏 منم شهید شده بودم ، چقدر ناراحتم از اینکه قبل از عروسیت با انتخاب عصمت مخالفت🍁 می‌کردم. عصمت خیلی دوست داشت شهید بشه چقدر بعد از ازدواجش به ما احترام می‌گذاشت. هم عصمت و هم مرضیه رو خیلی دوست🌴 داشتم. نمی‌دونم چرا رفتن و منو تنها گذاشتن.» در همان حال پرستاری که در اتاق بود، گفت: «مادر گریه نکن.»😔 مادرم گفت: «این پسرمه، همسرش شهید شده.» بغض امانم نمی‌داد و به گلویم چنگ می‌انداخت. می‌خواستم از اتاق بیرون بروم و گریه😭 کنم، دیدم نمی‌شود. اشک در چشمانم حلقه زده بود یک قطره اشک از چشم چپم بر روی صورتم🍃 غلطید. مادرم می‌خواست اشک‌هایش را پاک کند. من هم سریعاً از فرصت استفاده کردم و آن یک قطره💧 اشکم را پاک کردم؛ ولی همچنان بغض گلویم را می‌فشرد، به طوری که دردش تمام وجودم را می‌لرزاند💥 و قادر به گفتن کوچکترین سخنی نبودم؛ حتی در این حد که بتوانم به مادرم بگویم: «گریه نکن.»🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️