✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و هشت✨💥 ◀️مادرم بعد از پاک کردن اشک‌هایش گفت: «آن روز از خانه که خارج شدیم، جمعیتی از مردم را دیدیم که پرچم 🏴به دست در یک راهپیمایی حرکت می‌کنند.» به عصمت و مرضیه گفتم: «صبر کنید با اینا بریم.»🍃 عصمت گفت: «نه! دیر می‌شه.» ما هم برای گرفتن تاکسی و رفتن به شهیدآباد آهسته از کنار خیابان 🔹به راه افتادیم، ولی به هر تاکسی که می‌گفتیم ما را به شهیدآباد ببرد، قبول نمی‌کرد مجبور شدیم به ‌همراه راهپیمایان به طرف گلزار شهدای🌷 بهشت‌علی حرکت کنیم. اولِ پل قدیم که رسیدیم، من ایستادم عصمت گفت: «چرا نمیای؟» گفتم: «صبر کن، این پرچم راهپیمایی🌻 جلو بره، ما بعد از مردها حرکت کنیم.» عصمت گفت: «نه! دیر می‌شه زودتر بیا بریم.»🌿 با هم راه افتادیم وسط‌های پل بود که با کمر به زمین خوردم. چشم‌هایم ✔️را که باز کردم، دیدم غرق در خون شده‌ام و عصمت پیچیده در چادرش، خونین روی زمین افتاده بود و مرضیه هم نصف سرش رفته بود.😔 ◀️به آسمان نگاه کردم وگفتم: «خدایا!🙏 چرا اونا رو بردی و منو زنده گذاشتی؟» حرف مادرم که به اینجا رسید، دوباره صورتش از اشک😭 خیس شد و بعد از لحظاتی گفت: «خانوادهٔ عصمت چطورن؟» اشاره کردم به کیسهٔ سیب‌ها 🍎و پرتقال‌هایی🍊 که در دستم بود. گفتم: «اینا رو مادر عصمت داده.» دوباره بغض به سراغم آمد در همان حال پرستاری آمد تا آمپول💉 مادرم را تزریق کند. پشت سر او قایم شدم که مادرم چهرهٔ مرا نبیند. کمی آرام‌تر شدم پرستار🍃 رفت. گفتم: خانوادهٔ اونا نگران نیستن. الان تنها نگرانی اونا شما هستی مادر. مادر عصمت✨ می‌خواست با من بیاد که شرایط جور نشد.» گفت: «نه مادر! راضی به زحمت اونا نیستم.» با بغضی که گلویم را رها نمی‌کرد، از او خداحافظی کردم. مهدی هم همین‌طور با هم از اتاق بیرون آمدیم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد .....‌. http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️