••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 🌷کتاب : در حسرت یک آغوش🌷 🕊قسمت : پنجاهم🕊 فصل دوم : تابستان دهم خرداد بود که برای دیدن بچه‌ها به کاشمر آمدم.🚎 به نبودمان عادت کرده بودند. هنوز به تهران برنگشته بودم که گفتند امام به رحمت خدا رفتند. خبر ناراحت ‌کننده بود. مردم ایران ناراحت بودند. کسی نبود که اشک نریزد😭. امام را همه دوست داشتند. بعد از یک هفته که به تهران برگشتم مراسم تشییع جنازه و عزاداری امام 🏴در جماران انجام شد. سید می‌گفت چند ساعت بعد از فوت امام برای همۀ جانبازان لباس مشکی آوردند، تن‌شان کردند و آنها را نیز برای تشییع جنازه و مراسم عزاداری بردند. من که به تهران آمدم، هر روز مراسم بود. به خانۀ امام در جماران رفتم. همسر امام روی ایوان خانه، روی صندلی نشسته بود و دخترانش در اطراف و بقیه داخل حیاط و اتاق‌ها. همه گریه 😭می‌کردند. خانه و وسایل سادۀ زندگی‌شان بیشتر از همه چیز اشکم را درمی‌آورد. آن قدر همه‌چیز ساده بود و ساده  برگزار می‌شد که اگر کسی نمی‌دانست اینجا خانۀ امام بوده، اصلاً به مخیله‌اش خطور نمی‌کرد که خانۀ رهبر ایران و اسلام این‌چنین است. سید حدود شش ماه در بیمارستان 🏨 نورافشان بستری بود. هر شب جمعه با آقای ابراهیمی و خانواده‌ا‌ش بر سر مزار امام می‌رفتیم. قبر امام هم مثل خانه‌شان ساده بود. تازه داشتند چیزهایی می‌ساختند. ماشین‌های لودر و بولدوزر مشغول کار بودند. حضور طولانی در بیمارستان، روحیۀ سید و مرا به‌شدت خراب کرده بود. بیشتر از من، سید حالش گرفته بود. راه دیگری هم جز ماندن و درمان نبود. گاهی درد و سوزش معده هم حالش را بدتر می‌کرد. زخم‌هایش که کمی بهتر شد، مرخصش‌ کردند. چند ماهی از آمدن‌مان به کاشمر می‌گذشت که سپاه یک زمین در بلوار بسیج کاشمر به ما داد و قرار شد پولش هر ماه از حقوقش کسر شود، با وامی که برای که برای ساخت خانه🏠 گرفته بودیم، شروع کردیم به ساخت. ادامه دارد ........ ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313