••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : پنجاه وسوم 🕊
فصل دوم : تابستان
قلبم ❤️ تندتند میزد بلافاصله آمدنش را به بچهها و سپس به هر کس که میتوانستم، خبر دادم. اول از همه به پدر مادرش. خوشحال بودم، دلم برایش تنگ شده بود؛ آنقدر تنگ که روزهایی که به جبهه میرفت اینگونه نبودم و شاید اگر دیرتر از این میآمد دق میکردم. تا به خودم جنبیدم، سید به ایران آمده بود و از تهران با هواپیما✈️ به مشهد؛ تماس گرفت و خبر آمدنش را داد. اول از همه دعوایش 😡کردم به خاطر خبر ندادن! گفتم: «میخواستم بیام استقبالت. چرا چیزی نگفتی؟» گفت: «نشد دیگه! چند ساعت دیگه میام.» این چند ساعت🕰 خیلی دیر میگذشت، حتی دیرتر از گذشت روزهایی که آلمان 🇩🇪بود.
برای استقبال، به چندکیلومتر مانده به کاشمر، به جایی به نام بهاریه رفتیم که بیشتر مختص استقبال زائر است. همۀ اقوامی که ماشین داشتند، آمده بودند. خیلیها هم زودتر از من رسیده بودند. غیر از اقوام، از سپاه و نیروی انتظامی هم تعداد زیادی آمده بودند و تعداد زیاد ماشینها جلب توجه میکرد.
نمیدانستیم دقیقاً کی میرسد و چارهای جز انتظار نداشتیم. نیمساعتی گذشت. همه با دستهگل💐 و شیرینی 🍪منتظر بودند که سید رسید. همه به سمت ماشین میدویدند. کمی از جمعیت جا ماندم. داخل ماشین🚘 نشسته بود و یکییکی میبوسیدنش و میرفتند. دست بچهها را گرفتم و به سمتش دویدم. بچهها زودتر به او رسیدند. تنها چیزی که بیشتر از همه برایم جلب توجه میکرد چهرۀ سفیدش بود. آنقدر سفید بود که هیچوقت او را اینگونه ندیده بودم. دلم میخواست دست روی گردنش بیندازم و او را ببوسم😚، اما حجب و حیا و جمعیتی که نظارهگر ما بودند این اجازه را به من نمیداد. فقط دستانش 🤝را در دست گرفتم و به چشمانش👁 خیره شدم. از دلتنگیام کاسته نشده بود. شاید تنها چیزی که کمی از دلتنگیام میکاست، درآغوش 💑گرفتنش بود.
من وسمیه وروحالله ادامۀ مسیر کوتاه تا کاشمر را سوار بر ماشین حامل سید شدیم. او جلو نشسته بود و کمی سرش را به عقب چرخانده بود تا ما را ببیند، بچهها گل 🌺از گلشان شکفته بود و خندهشان 😊تمام نمیشد. اولین چیزی که بعد از نشستن گفت این بود: «همۀ این جمعیت برای من اومدند؟!»
همۀ ماشینها پشت سرِ ما میآمدند و به خانهمان رفتیم. خانهای 🏡که قبل از رفتنِ سید تازه کار ساختنش شروع شده بود و چند ماهی قبل از آمدنش به اینجا نقل مکان کرده بودیم. کمی از داخل شهر فاصله داشت و اطرافمان اکثراً باغ🏞 بود. نگاهی به نمای آجری خانه انداخت و در حالی که لبخند گوشۀ لبش نشسته بود گفت: «خونه هم که ساخته شد دیگه !»
ادامه دارد ......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313