••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و هشت🕊
فصل دوم : پاییز
از زمانی که روحالله میخواست پدر شود😇، سعی میکردم کمتر او را درگیر کارهایمان کنم. نوۀ پسریام در راه بود. دو نوه داشتم و حالا داشت یکی دیگر از آرزوهایم برآورده میشد.😍 در این یک سالی که روحالله با خانمش زیر یک سقف زندگی میکردند، بارها و بارها از او خواسته بودم آرزویم را محقق سازد و حال بعد از گذشت حدود یک سال از عروسیشان منتظر آمدن اولین نوۀ🤩🤩 پسریام بودم. قرار بود یک نفر دیگر به جمع خانوادۀ ما اضافه شود. کمکم داشت بر جمعیت خانوادهمان افزوده میشد. چند روزی بود که زخمهای سید بیشتر از روزهای قبل آزاردهنده شده بودند. بیشتر از همه خودش رنج میبرد.😔 باند و وسایل بهداشتی برای شست و شوی زخمها را همیشه در خانه داشتیم و وقتی زخمها شدت مییافت، بیشتر از قبل، وقتم را به شستوشویشان اختصاص میدادم. اگر وضعیت بدتر میشد، راهِ چاره آسایشگاه بود.😔😔
سید اصلاً دوست نداشت کارش به آسایشگاه بکشد، من هم همینطور، اما زخمها و درد معده که شدت میگرفت، مجبور میشدیم او را به آسایشگاه ببریم. این بار دورۀ درمان خیلی طولانی نشد و بعد از دو سه روز که یک چکاپ کامل هم انجام داده بود، مرخص شد. خوشبختانه آزمایشهایش همه خوب و نرمال بود از قند و چربیاش گرفته تا آزمایشات ادرار و پروتئین.🌻🌻
بعد از برگشت خودمان را آمادۀ آمدن بچۀ روحالله کردیم. درست مثل بچۀ اول سمیه، بچه پسر 👼بود. هر دو بچهام متفاوت از من بودند و برخلاف من بچۀ اولشان پسر بود. از اینکه پسرمان اینقدر بزرگ شده بود که از وجودش پسر دیگری بهوجود آمده بود، به خودم میبالیدم. هر روز هزاران نفر در کل جهان متولد میشدند و این امری طبیعی بود، اما تولد این بچه برای من اصلاً طبیعی نبود. آنقدر ذوق زده 😇😇شده بودم که انگار این کودک اولین کودکی است که در جهان متولد میشود. عشق زیادی به بچه داشتم. حالا که سرنوشت نخواسته بود به این آرزویم برسم، تحقق این رؤیا را در فرزندانم دنبال میکردم. حال داشتم به آنچه که از دوران مجردی و پسامجردی فکرش را میکردم، میرسیدم. به این نتیجه رسیده بودم که گذر زمان خیلی چیزها را حل میکند و اگر در این مسیر صبر داشته باشی، میتوانی آیندۀ بهتری🌹🌹 را ببینی.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•