••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و نهم🕊 فصل دوم : پاییز انگار بچه‌های اول دختر و پسرم دست روی تابستان🌴 گذاشته بودند و دیرشان می‌شد که هر چه زودتر فصل گرم را به خود ببینند. بنیامین هم مثل ایمان در شروع تابستان و یک روز زودتر از ایمان به دنیا آمد. ساعتی مانده به تولد سید بنیامین، سید به یکی از دوستانش تلفن📞 زد تا یک گوسفند 🐑آماده کند و بیاورد تا جلو نوه‌اش قربانی کنند. با همان ویلچر برقی‌اش به بیمارستان رفت و از آنجا به خانۀ روح‌الله، اما چون خانۀ روح‌الله در زیرزمین قرار داشت و نمی‌توانست با ویلچر داخل برود در حیاط ماند، نوه‌اش را بوسید و گفت: «دیگه باعث زحمت کسی نمی‌شم که من رو پایین ببره!» و بعد به خانه برگشت.💐💐 سید بنیامین مرا یاد پدرش می‌انداخت. شباهت عجیبی به روح‌الله داشت؛ پدرش که بیشتر کودکی‌اش را در بیمارستان🏨 کودکی کرده بود. در بیمارستان متولد شد و تا راه ‌رفتن را یاد نگرفت، به خانه برنگشت. پدرش ، که با بند قنداق به تخت می‌بستمش تا هنگامی که از اتاق بیرون می‌روم، از روی تخت نیفتد.😔😔 حالا این پدر، که بیشتر روزهای نوزادی، کودکی و نوجوانی‌اش را کنار تخت پدر در بیمارستان و آسایشگاه ها گذرانده بود و بازی با ویلچر پدر، اوج تمام بازی‌های کودکی‌اش بود، فرزندی داشت. نمی‌دانم سرنوشت پسرش چگونه نوشته شده است. شاید بخت او هم به بخت پدرش گره خورده باشد، اما حالا دیگر جنگی نبود که نگرانش باشیم. هجده سال از پایانش می‌گذشت و لااقل مطمئن بودم که دیگر تیر و گلوله‌ای نیست که بی‌انصافانه جاخوش کند در وجود کسی و برای یک عمر زمین‌گیرش کند.😩 زمزمه‌هایی بود مبنی بر اینکه قرار است سمیه به کاشمر بیاید. همیشه دوست داشتم کنارم باشد و حالا که شرایط مهیا شده بود و شوهرش به تربت حیدریه که یک ساعتی با کاشمر فاصله داشت، منتقل شده بود، دعا می‌کردم🙏 که زودتر کارهایشان درست شود و به کاشمر بیایند. دلم برای بچه‌هایش خیلی تنگ می‌شد. وسیله نداشتند و مجبور بود با اتوبوس 🚎به کاشمر بیاید. خیلی وقت‌ها به چشمش نمی‌دید با دو بچۀ قد و نیم‌قد سوار اتوبوس شود و بیاید؛ می‌گفت بچه‌ها اذیتم می‌کنند. شوهرش هم که معمولاً به خاطر کارش همراهش نبود. دیر گذشت، اما کارهایشان درست شد و به کاشمر آمدند. تازه ماشین 🚘خریده بودند. یک خانه در همان کوچۀ خودمان اجاره کردند و وسایل‌شان را با کامیون🚚 به کاشمر آوردند. حالا دخترم کنارم بود. لااقل اگر در کودکی خیلی از روزها کنارش نبودم، خوشحال بودم که در بیست ‌و پنج سالگی‌اش کنارم هست و شاید بتوانم روزهایی را که من و پدرش نبودیم را برایش جبران کنم.☺️☺️ ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•