🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : بیست و نه🌹 «ادامه فصل بیست و هفتم» 🌹از یادآوری چهره و‌صدای خنده ممتد آقا رضا که در ذهنم تداعی شده است خنده ام می‌گیرد را تصور می‌کنم که گلوله به شکمم خورده و یک لحظه با یادآوری بوی چربی سوخته‌، آرام می‌خندم!🍃 🌺این‌جا در تاریکی و خلوت شبانه، آرامش غیرقابل وصفی دارم؛ حس و حال رزمنده‌ای که بی‌هراس جان‌، گاهی امدادگر می‌شود و گاهی می‌جنگد...✨ چه لذتی دارد خدمت‌، وقتی خطر بیخ گوش تو باشد و آرام باشی و جان عزیزت را کف دست بگذاری برای رضای حضرت عشق! لبخند رضایت خدا 💫را با تمام وجودم حس می‌کنم و دلم می‌خواهد از شوق حال خوشی که دارم‌،‌ های‌های گریه کنم!🍃 💐هوای سرد زمستان و تاریکی شب، سکوت مبهم خناصر، چراغ‌های روشن💥 داعش در آن سوی دریاچه و من و اسلحه‌ام و داروهای بیهوشی، همه آن چیزی است که برای رسیدن هم‌زمان به آن‌ها مدت‌ها خودم را به هر دری زده بودم و در این مقطع از زمان‌، به آرزویم رسیده‌ام!🍃 🌻وقت نماز صبح است‌. وضوی دلچسبی در این سوز و سرما می‌گیرم و با تکبیر بلند، روحم می‌رود به آسمان و انگار پاهایم می‌خواهند از زمین کنده شوند.🍃 🌷هوا روشن می‌شود و دوباره صدای رفت و آمد ماشین‌ها می‌آید، جاده را شب‌ها به علت ناامنی💥 و حمله مسلحین به خودروهای می‌بندند. این‌جا‌، صبح صدای حرکت خودروها‌، اولین صدای جریان دوباره‌ زندگی است.....🍃 🌸با میلاد و حمزه‌، کنار دریاچه قدم می‌زنیم و بعد از کلی شوخی و سربه‌سر گذاشتن‌، میلاد شروع می‌کند به فیلم گرفتن از مناظر اطراف و همان طور که فیلم‌برداری می‌کند‌، حرف‌های‌مان رنگ و بوی شهادت به خود می‌گیرند.🍃 🌺قیافه‌اش شبیه خبرنگارها می‌شود و رو به من‌، با جدیت می‌گوید:«من برای شما دعا🤲 می‌کنم که شهید بشوید اما نه الان! سال‌های سال این محاسن شما در راه اسلام و ایران و انقلاب اسلامی سفید بشود‌، اون موقع به شهادت❣ برسید...» می‌زنم به دشت کربلا و جواب می‌دهم:«نه!! ما یه جون ناقابل داریم که کف دست گذاشتیم و اومدیم منطقه، هر وقت خدا خواست و حضرت زینب(س) طلبید ما اعلام آمادگی کردیم.»🍃 🌹آخر گفت‌وگوی‌مان‌، تنها هدفم از زندگی را برایش روشن می‌کنم و با تأکید خاصی می‌گویم:«ان‌شاءالله که بتونیم خدمت کنیم!»🍃 🌻آن‌قدر غرق در فکرهایم شده‌ام که حواسم نیست فیلم گرفتن میلاد تمام شده است‌. همچنان قدم می‌زنیم و من در رویایم خود را امدادگری می‌بینم که با لباس نظامی✨ روی زمین هویزه راه می‌رود. قدم زدنی در کار نیست! این روزها انگار روحم دارد پرواز می‌کند از شوق رسیدن به رویاهای همیشگی‌ام...🍃✨🍃 اللّهُم الرزُقْنی توفیق الشهادة فی سَبیلِک! ........ 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐