🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌺 💐 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 ❣کتاب : آخرین امدادگر❣ 🧡عاشقانه های زندگی محمد حسن قاسمی 🧡 🕊 مدافع حرم 🕊 ✨نویسنده : پریسا محسن پور✨ 🌹قسمت : سی ونه🌹 «فصل سی و ششم» 🌹الهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیرُک... روز سوم ماه مبارک رمضان است و نمی‌دانم چرا احوالم✨ دگرگون شده! آمده‌ام خانات‌، مقر اصلی نیروهای بهداری. امشب قرار است محمد از تهران برسد‌. عملیات قبلی که انجام شد، ما این‌جا را تبدیل به بیمارستان صحرایی کرده بودیم‌، اما حالا مقر نیروها شده است.🍃 🌺من بیدار مانده‌ام به شوق آمدن یار قدیمی و در اتاقی که قبلاً اتاق عمل بود و با تغییر کاربری‌، محل استراحت‌مان🌿 شده است‌، کنار خودم با پتوی سربازی جای خواب درست کرده‌ام تا وقتی آمد دنبال جا برای خوابیدن نگردد.🍃 🌷ساعت 3 نیمه شب است و محمد رسیده، صدای ماشین را که می‌شنوم می‌روم به استقبالش💫‌، مثل کسانی که در دو شهر دور از هم زندانی بوده‌اند و حالا آزاد شده‌اند، همدیگر را محکم بغل می‌کنیم و می‌رویم داخل مقر.🍃 🌷حواسش نیست‌، می‌رود یک گوشه‌ای جلوی در بخوابد، با خنده می‌گویم: «همشهری! من اینجا رو واسه کی درست کردم به نظرت؟»🤔 نگاهی به پتوی سربازی می‌اندازد و نگاهی به من! انگار خودش فهمیده می‌خواهم تا صبح برایش حرف بزنم و قصد خواب ندارم! مثل همیشه از چشم‌هایم⚡️ می‌خواند که چقدر گفتنی دارم و بحث خواب بهانه است... دراز می‌کشیم روی همان پتوهای سربازی؛ از بیمارستان بقیه‌الله 💥می‌پرسم، از احوال دوستان و همکاران جویا می‌شوم و آب و هوای شهرکرد! و... از هر دری حرف می‌زنیم، اما من هنوز خیلی چیزها توی دلم مانده است که نمی‌دانم باید بگویم یا نه!🍃 🌻تا وقت سحر نمی‌خوابیم و من همه‌اش گفتگو را به سمتی می‌برم که حرف دلم را بزنم اما زبانم قفل شده انگار! محمد که متوجه احوالم 💥شده است الکی از اوضاع منطقه می‌پرسد و من برایش شرایط را توضیح می‌دهم! کلی گلایه دارم! اصلاً این همه روز منتظر بودم برگردد و سفره دلم را برایش پهن کنم🍃. 💐سحر شده است. سحری نان و پنیر و مربا می‌خوریم و بعد‌، نماز صبح می‌خوانیم به‌امامت دکتر سلیمان! صبح زود محمد را می‌برم بیمارستان الحاضر که حالا دیگر خالی شده است. این‌جا اولین مکانی است که در سوریه مشغول خدمت شدم! ✨دشمن پیشروی کرده و بیمارستان ناامن اعلام شده است. ما هم مجبور شدیم این‌جا را تخلیه کنیم و به یک شهر عقب‌تر بنام عبطین منتقل شویم‌ و حالا در بیمارستانی بنام شهید عامر مستقر هستیم!🍃 🌸در بیمارستان عامر‌، من هم مسئول نیروهای سوری هستم و هم مسئول تجهیز بیمارستان وکمک حجت در پوشش پست‌های امداد خط مقدم! به محمد می‌گویم: «رفتیم عامر کسی نفهمه من و تو رفیقیم!»😏 با تعجب می‌پرسد: «خب چرا؟!» جواب می‌دهم: «بین بچه‌ها باش و غیرمستقیم بپرس ازم راضی‌اند یا نه!» البته خودم می‌دانم که رابطه‌ ما دوتا یک جوری است که زود لو می‌رود!🍃 💐برایش از تله‌ انفجاری که اتفاقی در مسیر بیمارستان پیدا کرده بودم می‌گویم و هشدار می‌دهم که خیلی مراقب باشد‌، چون من هم شانسی تله را دیدم و گرنه الان از آن دنیا سلام می‌رساندم!🍃 🌷محمد تنها محرم اسرار من است؛ تنها کسی که ساعت‌ها برایش یک نفس‌، حرف می‌زنم و او ساعت‌ها صبورانه، فقط با اشتیاق ✨گوش می‌دهد و گاهی وقت‌ها که دقیق می‌شوم می‌بینم یک مدت طولانی حتی پلک هم نزده است! البته بماند که وقت شوخی کردن‌های‌مان هم شورش را در می‌آورد و کارمان به زد و خورد فیزیکی و مسخره☺️ بازی می‌کشد! دیوانه‌بازی‌های دو نفره‌مان هم که بماند!🍃 🌹این‌جا قصه‌ رفاقت ما دوتا زبان‌زد است‌... توی یک ظرف غذا می‌خوریم، شب‌ها تا صبح حرف می‌زنیم‌، مدام در گوش هم پچ‌پچ می‌کنیم و همیشه شیطنت‌های هماهنگ ما، همه را به خنده می‌اندازد.🍃 🌹تازه قرار گذاشته‌ایم بعد از ازدواج دو تا خانه کنار هم بگیریم و همسایه بشویم! خدایا! روزی نیاید که من باشم و او نباشد...🍃✨ ........... 💐 🌺 💐 🌺 💐http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌺 💐 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐