🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت :ششم
🛑هراس داشتم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق، نمی دانم چرا نیامد تو از همان جلوی در گفت: پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم. باز هم جوابی برای گفتن نداشتم، آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد ، رفتم آن یکی اتاق صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود، رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود از سلیقه اش خوشم آمد، نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط، صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.
🛑یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
🛑 یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان، مثل تمام خانه های روستایی، در حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. دیدم یک نفر از پشت در صدا می زند:
یا ﷲ...یا ﷲ... صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیایید تو، صمد تا من را دید مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو، تا اومد من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا بروم توی اتاقی که او نشسته.
🛑صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: ببخشید مزاحم شدم خیلی زحمت دادم به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: قدم باز که گند زدی، چرا نیامدی تو؟ بیچاره ببین برایت چی آورده و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: دیوانه! این را برای تو آورده است.
🛑آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. در اتاق را از تو چفت کردیم و در چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی در داخلی چمدان و دور تا دورش را چسب کاری کرده بود با دیدن عکس من و خدیجه زدیم زیر خنده، چمدان پر از لباس و پارچه بود. لا به لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: کوفتت بشه قدم، خوش به حالت چقدر دوستت دارد.
🛑ایمان که دنبالمان آمده بود به در می کوبید با هول از جا بلند شدم و گفتم: خدیجه بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم خدیجه تعجب کرد : چرا قایم کنیم؟ خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند فکر می کند منهم به او عکس داده ام. ایمان دوباره به در کوبید و گفت: چرا در را بسته اید؟ باز کنید ببینم با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس چقدر از خودش متشکر است. ایمان چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم در چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد ایمان که شستش خبر دار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: پس کو چمدان، صمد برای قدم چی آورده بود؟ زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: به جان خودم اگر لو بدهی من می دانم و تو. خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯