رمان اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۸
مدتی که گذشت به نظر الهام زمان چندانی نبود که داشت پستها و کامنتهای اینستا را زیر رو میکرد؛ ولی یک آن که سرش را بالا گرفت و به ساعت نگاه کرد، ساعت از دوازده و نیم گذشته بود. با گفتن وای بلندی دستش را به طرف دهانش برد و انگشتش را گزید. سپس گوشی را روی مبل پرت کرد و به سرعت برای بیرون رفتن حاضر شد... .
پشت چراغ قرمز توقف کرده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. و پیغام گیر صوتی به صدا درآمد:
- سلام خانم محترم کجا هستید این بچه الآن یک ساعته که منتظر شماست!
آن سوی خط مدیر آموزشگاه آوا بود که صحبت میکرد. الهام گوشی را برداشت و شمارهی مدیر آموزشگاه را گرفت:
- الو، عذر میخوام مشکلی پیش اومد، الآن دارم میام دنبالش.
چراغ سبز شده بود ولی ترافیک لعنتی تمامی نداشت. دلهره قلبش را چنگ زد؛ ولی به خودش دلداری داد:«چیزی نیست، الآن میرم دنبالش، پیش میاد دیگه، مثل چند بار قبل، بذار هر چی میخوان بگن اونها که مشکلات من رو نمیدونن»
نیم ساعتی که گذشت و راه باز شد و از مسیر شلوغ ماشینها گذشت و به خیابان خلوتتری رسید پایش را محکم روی گاز گذاشت.
به اول خیابان آموزشگاه که رسید سرعتش را کم کرد و از دور نگاه کرد، در آبی آموزشگاه بسته بود و شمشادهای اطرافش انگار در سکوت و گرمای ظهر تابستان به خواب رفته بودند؛ حتی خبری از صدای گنجشکان هم نبود. با عجله ماشین را گوشهای پارک کرد و پیاده شد. به نزدیک در که رسید چند بار زنگ را فشار داد. تا سرانجام صدای خسته و گرفتهی خانم سرایدار پیر از پشت افاف بلند شد:
- بله؟
-سلام خانم مرادی، مامان آوا هستم بفرستیدش بیرون.
صدا با اکراه جواب داد:
-هیچ کی اینجا نیست همه رفتن.
برای یک لحظه نفس در سینهی الهام حبس شد و فریاد زد:
-یعنی چی؟! من الآن با مدیرش صحبت کردم.
- گفتم که همه رفتن.
و گوشی آیفون را سرجایش گذاشت.
الهام سراسیمه به سمت ماشین دوید و در را باز کرد و موبالیش را برداشت. در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، شمارهای را گرفت و با صدای لرزان پرسید:
- خانم روشنی! آوا کجاست؟! دخترم مگه پیش شما نبود؟!
خانم روشنی آرام جواب داد:
- نه پیش من نیست. راستش گفتید نزدیک هستید، منم خیلی دیرم شده بود توی حیاط بهش گفتم از جات تکون نخور،همینجا بشین مامانت داره میاد دنبالت!
گوشهای الهام دیگر هیچ صدایی را نشنید و با سرعت به سمت آموزشگاه دوید. با پنجهی یک دستش به در آهنین کوفت و دست دیگرش را روی زنگ گذاشت. سریدار دوباره گوشی آیفون را برداشت:
- کیه؟ چه خبره؟
الهام در حالی که صدایش از گریه دو رگه شده بود فریاد زد:
- باز کن این در لعنتی رو!
در با صدای تقی باز شد و او به داخل محوطه دوید. با چشمانش همه جا را جستجو کرد؛ امید داشت دخترکش بر روی یکی از نیمکتهایی که دورتا دور حیاط کوچک بودند منتظرش نشسته باشد؛ ولی نبود! با شتاب به سمت ساختمان دوید، قبل از اینکه به داخل برسد خانم مرادی سراسیمه به ایوان آمد:
- چی شده؟!
الهام با چشمان سرخ از حدقه درآمده به خانم مرادی خیره شد:
- دخترم کجاست؟!
رنگ از صورت گرد و پفآلود زن سرایدار پرید:
- بهخدا من نمیدونم؛خبر ندارم!
رگ پیشانی الهام از خشم برجسته شد:
- مگه اینجا نبود؟! مگه توی حیاط ننشسته بود؟ زنیکه اگه حرف نزنی بیچارهت میکنم بگو دخترم کجاست؟!
اشک درون چشمان خانم مرادی حلقه بست:
-میگم نمیدونم خانم! حواستون به بچهتون نیست چرا از دیگران طلبکارید؛ خب زودتر میاومدید دنبالش!
الهام در حالی که به سمت سرویس بهداشتی میدوید با صدای لرزان فریاد زد:
-حتماً مشکلی داشتم که دیر اومدم! من این حرفها حالیم نیست مسئولیت دخترم با شما بوده الآنم از شما میخوامش!
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها(زهرا حسینی)
@jebheh
@farhangi_beytozahra