۴ من با تک‌ تک سلولهای بدنم وجود خدا رو توی زندگیم حس میکردم درسته همسرم دیگه نبود ولی خدا بود و میتونستم با توکل بهش سختیهارو پشت سر هم بذارم. به خودم قول داده بودم دست روی زانوهام بگذارم و مسوولیت بچه هام رو خودم تقبل کنم نمیخواستم که به کسی تکیه کنم تا بهشون ی جورایی مجوز بدم برای دخالت تو امورم گاهی برادرم بهم سرمیزد و اگه کاری داشتم کمکم میکرد گاهی پدرو مادر پیرم و گاهی خانواده ی همسرم ولی عزمم رو جزم کرده بودم تا وابسته ی کسی نباشم بعضی وقتا که کارم زیاد بود یا باید تا دیر وقت وایمیسادم بچه هارو میبردم پیش مادرم و خیلی هم کمتر پیش مادرشوهرم کارم تموم میشد میاوردمشون خونه بچه هام یاد گرفته بودن مستقل باشن و خودشون کاراشون رو بکنن میگفتن نمیخوایم وقتی خسته میای خونه تازه کارای ما بیافته رو سرت ادامه دارد...