۳ یک روز زینب سادات یکی از همسایه های پدر شوهرم که زن مهربونی بود به دیدنم اومد و گفت از طرف پایگاه بسیج کاروان زیارتی مشهد ثبت نام میکنند. گفت از امام جماعت مسجد قول گرفتم هزینه ی ثبت نام تو رو برات جور کنه. بعد از مدتها بهترین خبری بود که میشنیدم. اما حال و احوالم طوری نبود که بتونم با اتوبوس تا مشهد برم. وقتی باهاش مطرح کردم گفت حواسمون بهت هست دوتا صندلی برات میگیریم. با سختی و مشقت به مشهد رسیدیم . حرم امام رضا تنها خونه ی امیدم بود. وقتی چشمم برای اولین بار به گنبد طلاییش افتاد اشک از چشمام روون شد. زینب سادات من رو با ویلچر به داخل حرم برد. پسرم تو بغلم خواب خواب بود.