۱ نه سال از ازدواجم میگذشت و بچه دار نمیشدم،با همسایه مون سارا خیلی صمیمی بودم، خونواده ی خودش شهرستان بودند، زن خیلی خوبی بود اما از بد روزگار دچار سرطان شد و فوت کرد. از وقتی سارا فوت شد خیلی غصه ی شوهرش و بچه هاش رو میخوردم و بهشون رسیدکی میکردم همسرم محمد هربار باهام حرف میزد و میگفت اینهمه دلسوزی و توجه کار درستی نیست بالاخره اونهام خدایی دارن و هیچوقت خدا اونهارو بحال خودشون رها نمیکنه. اما من با دلسوزی تمام هرروز هرغذایی برای خودمون میپختم مقداری هم برای بچه های سارا میبردم. یه شب همسرم با ناراحتی بخونه اومد و با دلخوری و عصبانیت گفت تو هروقت فرشاد خونه ست هم میری به بچه هاش سر میزنی؟ ادامه دارد کپی حرام