#ذات_خراب ۱
نه سال از ازدواجم میگذشت و بچه دار نمیشدم،با همسایه مون سارا خیلی صمیمی بودم، خونواده ی خودش شهرستان بودند، زن خیلی خوبی بود اما از بد روزگار دچار سرطان شد و فوت کرد.
از وقتی سارا فوت شد خیلی غصه ی شوهرش و بچه هاش رو میخوردم و بهشون رسیدکی میکردم
همسرم محمد هربار باهام حرف میزد و میگفت اینهمه دلسوزی و توجه کار درستی نیست بالاخره اونهام خدایی دارن و هیچوقت خدا اونهارو بحال خودشون رها نمیکنه.
اما من با دلسوزی تمام هرروز هرغذایی برای خودمون میپختم مقداری هم برای بچه های سارا میبردم.
یه شب همسرم با ناراحتی بخونه اومد و با دلخوری و عصبانیت گفت تو هروقت فرشاد خونه ست هم میری به بچه هاش سر میزنی؟
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_خراب ۲
از حرفش جا خوردم و گفتم
خوب هروقت بچه هارو میاوردمشون خونه خودم با گریه میگفتن میخوان برن خونه ی خودشون و نمیتونستم سرگرمشون کنم برای همین وقتی میرفتند دلم طاقت نمیاورد و مدام بهشون سر میزدم و گاهی باباشون هم خونه بود که اون زمان از دم در برمیگشتم و توی خونه نمیرفتم. محمد گفت فرشاد ادم بدذاتیه،ممکنه برداشت غلطی از رفت و امدهای تو بکنه، دیگه بار اخرت باشه برا رسیدگی به بچه ها میری دم خونه ش.
چند وقت گذشت و من همچنان پنهانی به خونه سارا میرفتم و به بچه ها سر میزدم گاهی پدرشون زودتر از موعد سر میرسید و من سریع خونه شون رو ترک میکردم...
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_خراب ۳
یه روز که همسرم سرکار بود ظرف غذا رو برداشتم و رفتم طبقه ی بالا در زدم وقتی پسر کوچولوی سارا درو باز کرد با خوشحالی پرید بغلم بردمش داخل همین که ظرف غذا رو گذاشتم روی اپن، فرشاد لبخندزنان از اتاق بیرون اومد هول شده سلام و عذرخواهی کردم و گفتم فکر نمیکردم خونه باشین وگرنه مزاحمتون نمیشدم،خنده ای کرد و گفت تو همیشه مراحمی، اینجا خونه ی خودته چرا از وقتی سارا رفته اینقدر باهام سرسنگین شدی،
یهو یاد قولی که به محمد داده بودم افتادم.
خداحافظی کردمو بیرون رفتم...چندروز بعد با نگاه سرزنش گرانه ی همسایه ها مواجه شدم و برام تعجب برانگیز بود.
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_خراب ۴
یروز یکیشون گفت تو هنوزم هرروز برای فرشاد غذا میبری؟ با اخم گفتم چرا فرشاد؟ من گاهی یکم غذا برای بچه های سارا میبرم ...
دست روی شونهم گذاشت و گفت اگه ابروت برات مهمه دیگه این کارو نکن،درسته ما همسایه ها تورو میشناسیم و از دل کوچیک و مهربونت خبر داریم اما فرشاد از خدا بیخبر یه حرفایی در موردت زده بنظرم بهتره حتی برای بچه هاشم دیگه کاری نکنی...
حس کردم میخواد یه دستی بزنه برای همین گفتم چه حرفایی؟ مگه فرشاد با من خصومتی داره که بخواد با حرفی ابرومو ببره؟ اونم منی که جز محبت برای بچه هاش هیچی نخواستم...بعدم با دلخوری ازش جدا شدم.
از اونروز نگاههای سرزنش گر همسایه ها رو به حساب فضولی و قضاوتهای بیجاشون میذاشتم،برای من مهم نبود دیگران چه فکری میکنند...
ادامه دارد
کپی حرام
#ذات_خراب ۵
فقط مهم بود که به بچه های سارا رسیدگی کنم تا کمتر غم نبود مادرشون رو تحمل کنند.
یمدت کمتر میرفتم اما حسابی دلم برای بچه ها تنگ میشد ،
اونروز غذایی که بچه ها دوست داشتند رو درست کردم و رفتم سراغشون.در زدم
وقتی در باز شد فرشاد رو روبروی خودم دیدم ظرف رو سمتش گرفتم و گفتم فکر کردم سرکاری برای بچه ها غذا اوردم،ازم خواست چند دقیقه برم داخل تا موضوع مهمی رو بهم بگه با اکراه وارد شدم سریع رفت سر اصل مطلب و گفت،ببین افسانه تو بچه نداری میدونم محمد از سرحسادت نمیذاره زود به زود به بچه ها سر بزنی
من میدونم محمد هم خسیسه و هم بداخلاق ...زندگی با اون ادم خیلی سخته.. من پیشنهاد دارم بیا و ازش جدا شو تا خانم خونه ی من شی،هم مادر این دوتا طفل معصوم میشی و هم تاج سر من هرچی بخوای خودم به پات میریزم،
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#ذات_خراب ۶
نمیدونم چرا زبونم لال شده بود باترس و بی هیچ حرفی از خونه ش بیرون زدم،باورم نمیشد فرشاد که اونهمه ادعای رفاقت با محمد رو داشت حالا اینطوری پشت سرش حرف میزنه،محمد اصلا نه خسیس بود و نه بداخلاق اون فقط حقوق دریافتیش خیلی کمتر از فرشاد بود گاهی فشار سختیهای زندگی و نداشتن بچه کمی عصبیش میکرد اما با اینحال تا اونموفع بامن هیچوقت تندی نکرده بود.
تازه فهمیدم محمد راست میگفت و رفت و امد من به اون خونه کار درستی نبوده،تازه یاد حرف زن همسایه افتادم، رفت و امدهای من فرشاد رو هوایی کرده بود طوری که به زن شوهر دار نظر داشت.
از اون روز به بعد دیگه هیچوقت در خونه فرشاد نرفتم ولی یه روز به مادر سارا زنگ زدم گفتم خونواده فرشاد به بچه ها سر نمیزنند و بچه ها تنها هستند، این تنها کاری بود که از دستم بر میومد...
#پایان.
#کپی_حرام