eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
9.7هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من و شوهرم سنتی ازدواج کردیم و بعد از ازدواج بخاطر شغل شوهرم اومدیم تهران شهر بزرگو هفت رنگی بود همه جور ادمی توش پیدا میشد زن قانعی بودم شوهرم حقوقش زیاد بود ولی همه رو پس انداز کردیم در عرض ده سال تونستیم دوتا خونه بخریم شوهرم همش ازم تشکر میکرد و میگفت همه رو از تو دارم ممنونتم منم‌ خوشحال میشدم و فکر میکردم مردا قابل اعتمادن شوهرم ترفیع گرفت و رتبه ش تو شرکت بالاتر رفت ادمای زیادی زیر دستش کار میکردن و حسابی مهم شده بود
۲ کم کم تو رفتارهاش چیزای عجیبی میدیدم گوشیش رمز داشت برای من حوصله نداشت مثل قبل باهام خوب نبود و میگفت به خودت نمیرسی و خوشگل نیستی با اینکه از خوشگلی کم نداشتم ولی چون لباس نو نمیخریدم که پس انداز کنیم دیگه به چشمش نمیومدم نگفت تو برام پس انداز کردی گفت تو خوشگل نیستی بهش گفتم کی خوبه و خوشگله؟ گفت ی همکار دارم باید بذاریش بالای خونه بپرستیش از بس به خودش میرسه و خوشگله فهمیدم که زیر سرش بلند شده بهش گفتم خبریه؟ گفت نه ولی دوس دارم خبری بشه حداقل تو کار کنی اون و خانمی
۳ خیلی دلم شکست ی مدتی گذشت و دیگه علنی با اون دختر حرف میزد فهمیدم زیر دستشه و باهم رابطه دارن ی روز اومد بهم گفت شیدا گفته طلاقت بدم دلم شکست که زندگی من و طلاقم باید زیر دست ی زن دیگه باشه گفت میخوام طلاقت بدم و باهاش ازدواج کنم تو مانع خوشبختی منی هیچی نگفتم و گفتم باشه ولی باید ی بخشی از مهریه م رو بدی این خونه هم مال من میشه شوهرم انقد تو تب شیدا بود که قبول کرد و خیلی فوری طلاقم رو داد وسایل شخصیش هم از خونه برد روزای سختی بود ولی تصمیم گرفتم برنگردم شهرستان با اون پول ی مغازمپه لوازم ارایشی زدم و جنسام رو ارزون میدادم تو خونه هم زندگی میکردم
۲ ی روز به مامانم گفتم من مال عموام؟ مامان این یعنی چی که عمو همیشه میگه تو مال‌منی، مامانم یهو عصبی شد و گفت عمو خیلی اشتباه کرده من نمیذارم اینجوری بشه و بذار برای خودش هر چی میخواد بگه بگه محاله بذارم بیافتی زیر دست طیبه با اون ذات خرابش اینارم به بابات بگی کشتمت اون روز حرفهای مامانم رو نفهمیدم و هیچ وقتم به بابام نگفتم کم کم بزرگ شدیم و تازه متوجه نگاه هاش محمد رضا شدم نگاهش مثل بقیه نبود ی جور خاص بود خودمم خوشم میومد که اینجوری نگاهم میکنه، ی روز رفته بودیم خونشون با دختر عموم نازگل تو اتاقش حرف میزدیم اومدم بیرون برم اب بخورم که صدای عموم و زن عموم از اتاقشون بیرون اومد عموم میگفت این حرفها چیه میزنی و زن عموم میگفت همین که گفتم مگه از روی نئش من رد بشی اینو برای محمد رضا بگیری ی عمر زحمت بچه م رو نکشیدم که حالا دو دستی به دمش به اون دختره از خود راضی ❌❌
۱ با شوهرم که ازدواج کردم وضع مالی خوبی نداشت اما ادم دست پاک و چشم پاکی‌ بود همین باعث شد که تونستیم تو کمترین زمان به اوضاع مالی خوبی برسیم، پنج تا بچه داشتیم اخرین بچه مون ۲۳ ساله بود ولی عین بقیه نبود ساز مخالف میزد همش شوهرم میگفت لوسش کردی و زیادی بهش بها دادی اما من اونم مثل بقیه بزرگ کرده بودم محمد خیلی وابسته من و باباش بود بهش اصرار کردیم بره دانشگاه و قبول کرد رفت اونجا با چند نفر دوست شده بود که میدونستم ادمهای خوبی نیستن پسرم حرفهاش و کارهاش بدتر شده بود قبلا اگر نماز نمیخوند و نسبت به روزه سست شده بود الان دیگه حرفهای ضد نظام میزد همش میگفت حکومت باید عوض بشه و تغییر کنه میگفت مردم باید بریزن تو خیابون ی بار بهش گفتم این حرفها رو نزن ما همین امنیت و ارامش و از صدقه سری این حکومت و نظام داریم این حرفها عاقبت نداره ❌❌
۲ اما حرف نمیفهمید و فقط میگفت ما بیچاره ایم و این حکومت دیکتاتوریه باهاش دعوا کردم گفتم من قطره قطره خونم رو میدم‌ برای رهبر و این انقلاب اگر امام خامنه ای بگه بمیر من میمیرم و هر کاری بخواد میکنم تو بچه منی و توام باید تو این راه باشب انقدر ساز مخالف نزن و حرف ضد نظام نزن اینا همش الکیه شماها رو جو گیر میکنن میندازن جلو و خودشون از کشورای خارجی میشینن نگاه میکنن که ایرانیا افتادن به جون همو برادر کشی میکنن تو فکر کردی امریکا دلش برای ما میسوزه؟ یا اروپا و اسرائیل؟ بدبخت بیچاره اینایی که میگن بریزید تو خیابون بین شماها نیروهای اموزش دیده که برای اینکارها اماده هستن رو میفرستن خودشوت فرار میکنن ولی مردم بیچاره و ساده ما میریزن تو خیابون این وسط بچه هامون میمیرن ی سری و پلیس میگیره و به عنوان ادمی که ضد حکومتش هست دستگیر میکنن ❌❌❌
۳ بخاطر اغتشاش میافتید زندان نه میتونید درس بخونید نه کار درست حسابی داشته باشید خیلی خارجیا و ایرانیای تو خارج میخوان این نظام از بین بره خودشون بیان تو خیابون، تو و امثال تو که ساده اید به حرف اینا جو گیر میشید میرید تو خیابون بدبختی و بیچاره گیش برای خودتونه و خانواده تون ولی اونی که باید بهره سیاسیش رو میبره عین جغد نگاهم کرد میدونستم که دارم اب تو هاونگ‌ میکوبم چند وقتی گذشت که کشور بهم ریخت و ی سری شروع کردن به اغتشاش به پسرم گفتم نریا گفت نمیرم قسمش دادم نره و اونم گفت باشه ولی میدونستم که میره و به حرفم گوش نمیده ی روز بهش گفتم پسرم هر که با ال علی در افتد ور افتد این نظام حکومت زیر نظر رهبره که اونم ساداته و این حکومت وصل میشه به امام زمان اگر بری تو خیابون راه خیر و سعادت جلوی روت نیست گفت مامان گیر نده و من کاری نمیکنم خیالت راحت فقط شب میرم خونه دوستم فوتبال بازی کنم دستگاه بازی دارن، چون قبلا رفته بود و خبر داشتم مخالفتی نکردم ❌❌
۴ پسرم رفت و از لحظه ای که رفت دلم اشوب بود تا نصفه شب خبری ازش نبود با گوشیش تماس گرفتم که جواب نداد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از کلانتری تماس گرفتن با گوشیم و گفتن که پسرم تیر خورد و در جا فوت شده فردا بیاید کلانتری دنیا دور سرم چرخید خیلی گریه کردم از شب تا صبح نماز صبرخوندم که کفر نگم و خدا ارومم کنه نمیدونستم چیکار کنم فقط نماز صبر خوندم دم دمای صبح کمی فقط کمی ارومتر شدم اما بازم ناراحت بودم اول صبح با شوهرم رفتیم‌کلانتری گفتن که توی اغتشاشات تیر خورد وسط پیشونیش پرسیدم کی زده که گفت ببینید خانم نیروهای پلیس و سپاه اسلحه نداشتن همه باتوم داشتن، اگرم ما اسلحه داشته باشیم با فشنگ جنگی نمیریم اسلحه بگیریم سمت بچه هامون این بچه ها تحت تاثیر ماهواره و چهار تا ضد انقلاب اومدن تو خیابون حتی نمیفهمن دارن چی میگن ما که فشنگ جنگی نمیگیریم رو بچه های خودمون و هم وطنامون گفتم پس کی زده گفت ی وقتا نیروهای اموزش دیده میفرستن کخ شلوع کنن و برای اینکه مردم و به نظام بدبین کنن خودشون چند نفرو میکشن و میگن کار پلیس بوده اصلا پزشکی قانونی اون فشنگ رو از بدن بچه شما در میاره و میگه این فشنگ مال پلیس هست یا نه چون اسلحه های نا و فشنگامون مشخصه، خیره نگاهش کردم نمیدونم چی شد که زبون باز کردم و گفتم بهش گفتم نرو خودش رفت اینم عاقبتش جگرم داره میسوزه ولی وقتی با نظام درگیر بشی هر حکومتی هم باشه بازم کشته داره فقط جسد بچه م رو بدید ببرم میگن از خانواده هایی که برای اغتشاش جسد دارن پول زیادی میگیرن که جسدو تحویل بدن اما از ما نگرفتن بچه م رو دفن کردیم یهو به ❌❌❌
۱ من خیلی رفیق باز بودم وقتی مجرد بودم مامانم گفت عیبی نداره بابا با دوستات خوش بگذرون اما داداشم مخالف بود و میگفت دختر نباید انقدر با دوستهاش باشه و در اینده مشکل ساز میشه ولی من اهمیت ندادم هر روز رابطه م با دوستام صمیمی تر می شد و با هم بهتر می‌شدیم خلاصه زمان گذشته یکی یکی ازدواج کردیم و بچه دار شدیم هر گدوم که بچه دار میشدیم حس میکردیم خواهرمون بچه دار شده انقد که خوشحال میشدیم داداشم با یه دختری از یه شهر دیگه ازدواج کرد زنش مثل خودش دوستی نداشت و به من گفت که اینقدر با دوستات صمیمی نباش ی روزی زندگیت خراب میشه ها محلش نذاشتم‌مامانم گفت عروس سرت به کارت باشه اونم هیچی نگفت دوباره داداشم گفت قید دوستات رو بزن منم یه بار برگشتم بهش گفتم تو چون زنت دوستی نداره به من حسودی میکنه ❌❌
۳ گفت خودش دختر سر به زیریه ولی شوهر سابقش بعد طلاق چندباری میاد اینجا دنبالش و از داد و بیداد شوهر سابقش و دختره فهمیده که طلاق گرفتن اینسری که تعطیل شد رفتم جلوشو گفتم سلام میشه شماره ت رو داشته باشم؟ پوزخندی زد و گفت چه عجب دست از تعقیبم برداشتی بالاخره انقدر باهاش حرف زدم تا راضی شد و شماره ش رو داد همش با هم پیام بازی میکردیم تا اینکه ماجرا رو با مادرم در میون گذاشتپ و قرار شد بره خواستگاری، وقتی فهمید ی بار ازدواج کرده خیلی مخالفت کرد با بدبختی راضیش کردم همش میگفت مگه تو چه ایرادی داری که زن مطلقه بگیری بالاخره بعد از کلی اصرار راضیش کردم که بره خواستگاری و رفت وقتی رفت و اومد گفت راضیه و باهاشون صحبت کرده # ❌❌❌
۴ الان‌ اگر نیومده قصد جسارت به شما رو نداشته ما گفتیم بیایم زیر و بم زمدگی‌این بچه رو بگیم اگر قبول کردید بگیم خودشم‌ بیاد اگرم نه که حتما قسمت نبوده، رو به من‌ نگاه کرد و گفت من پیرمرد پرحرفی نیستم‌ ولی باید میگفتم اینم دخترم بی منظور بهت میگم اگر جواب بله دادی حتی یک ریال هم نیاز نیست خرج کنی مول حلقه و اینارو خودم میدم‌ توام دختر خودمی جهیزیه و این چیزا هم به سلیقه خودت میریم برات میخرم منتی نیست به کسی هم ربطی نداره ولی این راز میمونه بین ما هیچ کس تاکید میکنم هیچ کس نباید بفهمه، قبول کردم و گفتم بگید بیاد من مشکلی ندارم چون از اول راستشو گفتید، همون موقع زنگ زدن به پسره و اونم‌پشت در بود،در زد و مادرم درو باز کرد وارد خونه شد خوش قد و بالا و هیکلی اما سر به زیر و اقا رفتیم توی اتاق حرف بزنیم کل زندگیمون رو براش گفتم و بهش گفتم حق اینکه به روم بیاری یا سرکوفت بزنی رو نداری زندگی ما اینجوریه
۲ مجید دستش خالی بود من بهش گفتم‌ که نیازی نیست خودتو به سختی بندازی با هرچی داریم مراسم میگیریم با مراسمات خیلی کوچیکی عروسی کردم و به خونه بخت رفتم. فقیر بودیم هیچی نداشتیم ولی خیلی دوستش داشتم. مجید هرجا می رفت کار پیدا نمی‌کرد خانواده هامون هم توان مالی کمک کردن به ما رو نداشتن. وقتی فهمیدم باردارم خیلی ناراحت شدم دیگه با این فقر ی بچه رو چه جوری بزرگ میکردم اما مجید خوشحال بود نمی تونستم بشینم تا کسی برای من کاری کنه شروع کردم به خیاطی کردن برای مردم اما تازه کار بودم و کسی اعتماد نمیکرد بهم پارچه بده مشتری هام خیلی کم بودن مجید گفت اگر یه وام بگیرم میتونم تاکسی بخرم کار کنم فقط ضامن نداریم رفتم خونه عمو وسطیم که کارمند بود با کلی التماس راضیش کردم ضامن مجید بشه وام رو گرفتیم و ماشین خریدیم
۵ فقط مهم بود که به بچه های سارا رسیدگی کنم تا کمتر غم نبود مادرشون رو تحمل کنند. یمدت کمتر میرفتم اما حسابی دلم برای بچه ها تنگ میشد ، اونروز غذایی که بچه ها دوست داشتند رو درست کردم و رفتم سراغشون.در زدم وقتی در باز شد فرشاد رو روبروی خودم دیدم ظرف رو سمتش گرفتم و گفتم فکر کردم سرکاری برای بچه ها غذا اوردم،ازم خواست چند دقیقه برم داخل تا موضوع مهمی رو بهم بگه با اکراه وارد شدم سریع رفت سر اصل مطلب و گفت،ببین افسانه تو بچه نداری میدونم محمد از سرحسادت نمیذاره زود به زود به بچه ها سر بزنی من‌ میدونم محمد هم خسیسه و هم بداخلاق ...زندگی با اون ادم خیلی سخته.. من پیشنهاد دارم بیا و ازش جدا شو تا خانم خونه ی من شی،هم مادر این دوتا طفل معصوم میشی و هم تاج سر من هرچی بخوای خودم به پات میریزم،
۱ تازه سه ماه از اردواجم میگذشت که احساس کردم باردار شدم. من برنامه های زیادی برای اینده م داشتم و هنوز زود بود با وجود بچه دست و پای خودم رو ببندم،با اینکه همسرم عاشق بچه بود بدون اینکه او متوجه بشه به ماما مراجعه کردم وقتی از بارداری اطمینان پیدا کردم با التماس از دکترم خواستم بچه رو سقط کنه،اولش قبول نمیکرد اما به دروغ گفتم شوهرم معتاد و زن‌بازه و میخوام طلاق بگیرم و برای همین میخوام بچه رو سقط کنم با پرداخت وجه قابل توجهی قبول کرد با تزریق امپول بچه رو سقط کنه. بعد از سقط بچه تا چند روز حال مساعدی نداشتم ولی اجازه ندادم همسرم متوجه جریان بشه.
۲ با همسرم به مسافرتهای دونفره میرفتیم،کوه و پیک نیک و سینما و حتی با دوستانم گردشهای مجردی میرفتم و هربار بابت اون تصمیم به موقع سقط بچه بخودم افرین میگفتم چون اگه اون بچه به دنیا اومده بود دست و پاگیر خوشیهام میشد. سه سال بعد یه روز همسرم گفت نادیا پس کی بچه دار میشیم؟ الان سه سال از ازدواجمون گذشته و وقتشه یه بچه تو زندگیمون باشه،ولی من زیر بار نمیرفتم و میگفتم فعلا زوده، دوستم تازه زایمان کرده بود یه روز به عیادتش رفتم،
۳ با دیدن نوزاد کوچولوش و حس و حال قشنگی که دوستم موقع بغل گرفتنش داشت و تعریفهایی که از حس مادری میگفت دیگه به صرافت افتادم که مادرشدن رو تجربه کنم. چند ماه گذشت اما خبری نشد یکسال دوسال و حتی سال سوم و چهارم هم با اینکه تحت درمان قرار گرفتم نیز جواب نداد تا اینکه شد شش سال... سال ششم اخرین تلاشهامون برای بچه دار شدن جواب نداد و دکتر گفت من قادر به بچه دار شدن نیستم.من دیگه اون نادیای شش سال قبل نبودم در حسرت مادرشدن حاضر بودم هرکاری بکنم تا بتونم طعم مادری رو بچشم، همسرم دلداریم میداد اما مادرشوهرم هربار با ناله و گریه از حسرتش میگفت که سالهاست منتظره بچه ی از تنها فرزندش رو ببینه .
۴ یروز با بغض و گریه گفت اگه نمیتونی برامون بچه بیاری یا اجازه بده پسرم زن دیگه ای بگیره تا پدر بشه یا از زندگیش برو بیرون. این حرفش خیلی دلم رو شکست تا چند روز با خودم کلنجار رفتم تا به همسرم چیزی بروز ندم تا بخاطر این درخواست مادرش خجالت نکشه. اما وقتی دوباره به خونمون اومد و خواسته ش رو بیان کرد اون شب با حرص و ناراحتی از پررویی وتوقع زیادی مادرش گفتم. در کمال ناباوری همسرم گفت من تورو خوب میشناسم و میدونم نمیتونی حضور یک زن دیکه رو تو زندکیت تحمل کنی. پس بهتره از هم جدا بشیم شاید تو هم بتونی با یکی که مشکل مشابه خودت رو داره ازدواج کنی. داد زدم خفه شو عوضی من زنتم چطور دلت میاد بخاطر خواسته ی مادرت من رو از زندکیت بیرون کنی؟
ظلم‌و‌حماقت ۲۴ سال پیش مادر شوهرم‌ خیلی رسمی و سنتی اومد خاستگاریم.‌ خانواده‌ی خوبی بودن و بی نیاز از مال دنیا خیلی خوشحال بودم و با اینکه پدرم تو جواب مثبتی که بهشون داد نظرم رو نپرسید خوشحال بودم. خیلی زود ازدواج کردیم و رفتیم زیر سه سقف. همسرم قصاب بود و روز به روز وضع مالی‌مون بهتر میشد. بین دخترهای همسن خودم به نظر از همه خوشبخت‌تر بودم. اما شوهرم هیچ وقت حسابم نمیکرد. خیلی بداخلاق بود و سرکوفت وضعیت مالی خونه‌ی پدرم رو بهم میزد.‌ ما فقیر نبودیم اما مثل خانواده‌ی اون هم نبودیم این‌خیلی آزارم‌میداد. من شده بودم ویترین‌نمایشی خانواده‌شون. بدون اینکه نظرم‌رو بپرسن بهترین لباس ها رو برام میخریدن.‌ هر دو دستم پر بود از النگو انگشتر.‌ توی هر مهمونی باید دستم میکردم تا به همه ثابت کنن که خیلی پولدران. بین‌دوستام که مینشستم همه از شوهراشون تعریف میکردن تا پیش من کم‌نیارن. غافل از اینکه من اصلا دلم خوش نبود. اما کم نمیاوردم و تا میتونستم بهشون‌دروغ میگفتم.‌میگفتم شوارم‌بدون‌اطلاع من آب نمیخوره. تا من نیام‌‌غدا نمیخوره.مادرش گفته بیا خونمون گفته بدون زنم نمیام. خلاصه که با دروغ هام آب از دهن‌همشون راه افتاده بود. یک سال از زندگیمون گذشت و من اولین پسرم به دنیا اومد. انقدر برای شوهرم‌بی اهمیت بودم که برای انتخاب اسم‌نظرم رو نپرسید.‌حتی وقتی پرسیدم اسمش رو چی میزاری گفت صبرکن هروقت بهت گفتم صداش کن😔 ...
مثل احمق ها قبول کردم و برای اینکه همه جا نگه من خل شدم دنبال یه دروغ دیگه بودم. کل روز رو بعد رفتنش فکر کردم. فردا برگشت ک گفت اجازه گرفتی.‌ انگار زبونم مال خودم نبود. اسم یکی از مرد های محلمون‌رو اورم و گفتم اون بود. گفتم اون‌میدونه که چقدر به من سخت میگذره میاد پیشم که تنها نباشم.‌ کلی باهام‌شوخی کرد و منم که کمبود محبت بهم فشار آورده بود شروع کردم به تعریف کردن خاطرات دروغم. واقعا زده بود به سرم و نمیفهمیدم دارم چه تهمت های بزرگی رو به خودم‌ میزنم. جاریم‌ تمام حرف هام رو به گوش شوهرم رسوند شب نشده بود که شوهر عصبی و کور و کر شده از حرف های ناموسی که شنیده بود برگشت. و افتاد به جونم. بعد هم رفت سراغ اون‌ مرد بیچاره و ابروی اون هم رفت. به همین‌اکتفا نکرد و شکایت کرد. هر دمون رو انداخت زندان و از دادگاه برای من حکم سنگسار رو درخواست کرد.
دلم برای بچه هام تنگ‌بود.‌ هر چی التماسش کردم بزار ببینمشون نذاشت. رفتم دادگاه حکم گرفتم که باید ببینمشون. دیگه بچه هام‌ بزرگ‌شده بودن و مدرسه میرفتن.‌ مادرش یاد پسرام داده بود به من ناسزا بگن و اب دهنشون رو بهم پرت کنن. من درمان شده بودن و دیگه توهم نمیزدم. اما نمیذاشتن بچه هامو ببینم. خودشون مریضم کردن و خودشون محکومم کردن روبروی پسرام‌نشستم پسر بزرگم شروع کرد به ناسزا گفتن ولی‌پسر کوچیکم فقط نگاهم کرد. با خودم‌گفتم رفتن من به اونجا و دیدنشون فقط باعث آزارشون میشه. تصمیم‌ گرفتن دیگه نرم دیدنشون.‌چند سال بعد ازدواج کردم. با یه مردی که بجه دار نمیشد.‌ زندگی خوبی داشتم و ۱۵ سال گذشت.‌ یه روز تو خونه نشسته بودم که در زدن وقتی در رو بار کردم بعد ۱۵ سال پسر کوچیکم رو شناختم. ....
من نه توی عروسی پسر بزرگم بودم نه هنوز نوه‌ام رو دیدم. سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم که گفت انتقامت رو گرفتم. ترسیده از این که چیکار کرده پرسیدم.چیکار کردی؟ گفت رفتم خونه زن‌عمو زدمش. انقدر زدمش که نمیتونست نفس بکشه. چنگی به صورتم زدم و گفتم چرا این کارو کردی؟ چون باعث شده تا من ۱۵ سال تورو نبینم اون با فضولی بیجاش در حالی که میدونست تو بیماری باعث شد تا من ۱۵ سال مادر نداشته باشم.بار اول نیست که زدمش. این بار دومِ. سری پیش کمرش آسیب دید. عمو اجازه نداد شکایت کنه اما این سری می ترسم از بابا. می ترسم اومدم اینجا پنهان بشم .
.۱ من اسمم رویاست است، این زندگی ه پرپیچ و خم و تلخ منه، تازه از قم فارغ التحصیل شده بودم و شاد و شنگول با یه دنیا امید وارد عرصه اجتماع شدم به امید اینکه یه روزی بتونم بهترین های ترجمه های شهرم شم ... اما مشکل بزرگی که وجود داشت دوری وطن بود که من از یه خانواده متوسط بودم و کسی نبود بتونه هزینه های شروع کار منو تامین کنه بخاطر همین رفتم تو یه شرکت بازرگانی و شروع کردم به خریداز کشورهای خارجی که وسط کار متوجه شدم قاچاق کالا می کنن اما من ۶ ما حقوق معوقه داشتم ... ...
.۱ تو خانواده ای بزرگ‌شدم که ازدواج های فامیلی رواج داشت و اگر کسی با غیر فامیل ازدواج میکرد طرد میشد.‌ پدر بزرگم‌ ازدواج من و پسر عموم رو از بچه‌گی مشخص کرده بود. من مسعود رو دوست داشتم اما تو علاقه‌ی مسعود یکم شک داشتم.‌ این شکم‌ بالاخره به خودم ثابت شد و یه روز مسعود صدام کرد و بهم گفت که به شخص دیگه ای علاقه داره. خیلی ناراحت شدم کلی گریه کردم بهش دلبسته بودم. از بچه‌گی بهش فکر کرده بودم. مسعود رو مال خودم میدونستم. رفتم خونه و با گریه همه‌چیز رو برای مادرم گفتم مادرم هم ناراحت شد و زنگ زد به پدر بزرگم.‌ اونم‌ گفت مسعود غلط کرده من از اول گفتم باید محیا رو بگیره. خب من دیگه دلم‌ نمیخواست با مسعود باشم.‌ وقتی فهمیدم دوستم نداره سعی گردم جوری نشون‌بدم که منم دوستش ندارم ولی داشتم ...
.۲ شش ماه طول کشید تا با خودم کنار بیام. تو کل فامیل پیچید که مسعود محیا رو نخواسته. این‌بیشتر عذابم‌میداد. مسعود خیلی زود رفت دختر مورد علاقه‌ش رو نامزد کرد ولی پدر دختره اجازه نداد عقد کنن گفت تا عروسی محرم موقت باشن. با این‌حال دختره هر روز خونه‌ی عموم بود و ما چون همه‌مون کنار هم زندگی میکردیم‌ متوجه میشدیم.‌ برای اینکه خیلی بهم سخت نگذره پدرم اسمم رو نوشت کلاس خیاطی. به ظاهر خودم‌رو خوشحال نشون میدادم که کسی بهم ترحم نکنه ولی از درون داغون بودم. تا یه روز عمه‌م اومد خونمون و گفت این دختره بدرد مسعود نمیخوره.‌ فقط به فکر اینه که براش طلا بخرن.‌ خودم رو بی تفاوت نشون دادم تا دیگه ازش برام‌خبر نیارن ...
.۳ سه ماه گذشت و یه روز زن عموم اومد خونمون. گفت دختره زندگیشون رو سیاه کرده بود.‌ آخر سر هم گفته نمیخوام. هیچی هم پس نداده فقط گفته دیگه دوست نداره ما رو ببینه. مسعود میگه من اشتباه کردم اینا همش آه محیاست. اگر اجازه بدید ما رسما بیایم‌ خاستگاری محیا جان.‌ به نظرم خیلی پرو بودن ولی من هنوز مسعود رو دوست داشتم. فقط سکوت کردم تا پدر و مادرم تصمیم بگیرن. پدرم از مسعود دلخور بود و گفت خودش باید بیاد عذر خواهی کنه. با خودم گفتم نمیاد ولی اومد. گل و شیرینی اورد و معذرت خواهی کر بابامم کلی سرش غر زد و تهدیدش کرد ولی بالاخره رضایت داد و من شدم نامزد مسعود.‌ مهر ماه بود که بینمون محرمیت موقت خوندن تا عید که عروسیمون رو بگیرن ...
.۴ همه چیز خوب بود. فقط مسعود خیلی سختگیر تر شده بود.‌همه‌ش به همه‌چیز گیر میداد. با اینکه من چادری بودم ولی به مانتو زیر چادرمم گیر میداد.‌ گفت دیگه روسری نپوشم و من دیگه حتی تو مهمونی ها هم مقنعه سر میکردم. یه بار هم سر اینکه دختر عمه‌م چادرم‌رو کشید و تو جمع کنی از موهام‌ بیرون زد انقدر دعوام کرد که گریه‌م گرفت. موقع مهمونی همه‌ی دخترا پیش هم مینشستن ولی مسعود نمیذاشت من اونجا بشینم میگفت صدای خنده‌شون بلنده و اصلا مناسب نیست. کلاس خیاطیم رو هم کنسل کرد. برادرش مَهدی چند باری بهش تذکر داد و گفت انقدر سخت نگیر ولی با اون هم دست به یقه شد.‌ بهمن ماه بود و من تقریبا تمام جهیزیه رو خریده بودم. یه مدتی بود مسعود کمتر سراغم میاومد. پدرم گفت خونه رو اماده کنه تا جهیزیه رو بچینیم ولی مسعود بهانه می‌آورد و هر بار میگفت فعلا نمیشه بیارید خونه خیلی کار داره ...
.۵ یه روز که قرار بود بریم خرید عروسی بهم زنگ زد و گفت برم‌پارک با هم حرف بزنیم. خب از اون همه سختگیریش این حرف بعید بود. اصلا نمیذاشت من تنها جایی برم. رفتم به جایی که گفته بود. غمگین‌و افسرده بود دو هفته ای بود که ندیده بودمش با کلی من‌و‌من گفت واقعا متاسف هست ولی دلش پیش اون‌دختره هست و نمیتونه با من بمونه. مثل یخ وا رفتم دیگه گریه‌م هم نگرفت.‌ با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد. گفت من به عمو قول دادم دیگه زیر حرفام نزنم الان اگر بگی من نخواستم آبروم‌ میره تو که دوست نداری یه عمر کنار مردی باشی که حواسش جای دیگه ست؟ پس بهتره به همه بگیم‌ تو از سختگیری های من ادیت شدی و دیگه من رو نمیخوای. دلم نمیخواست محبت و عشق رو گدایی کنم‌ خودم رو کنترل کردم و گفتم باشه. فکر کردم کارم شجاعانه هست که بگم‌من نخواستم ولی عین حماقت بود ...
رفتم خونه بابام، بعد از کلی گریه و غصه، رو به پدر و مادرم که کنار هم نشسته بودند گفتم من دیگه مسعود رو نمیخوام و دوستش ندارم. پدرم عصبانی شد و گفت تو حق نداری زیر این ازدواج بزنی. مثلا میخوای تلافی اون سری مسعود رو دربیاری. اما من دیگه جوابش رو ندادم به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. از اون ود صدای داد و بیداد پدرم رو می‌شنیدم. که تو که نمیخواستی باید شش ماه پیش این حرفو می‌زدی. گذاشتی من این همه جهیزیه بخرم بعد؛ جواب عموت رو چی بدم وخونه رو آماده کردن منتظر جهیزیه ما هستند. اما نتونستم بگم که دوباره این مسعود که من رو نخواسته. و دوباره میخواد به همان دختری برگرده که از قبل دلش پیش اون بوده. زندگی خیلی برام سخت شد. همه باهام قهر کردن حتی مادرم. تنها کسی که این وسط دوستم داشت بهم محبت می کرد برادرم بود که حسابی هوام رو داشت
صداقت من دختر هستم و دیابت نوع ۱ دارم.۴ سال بود با پسری در ارتباط بودم و عاشقانه دوستش داشتم.نه کار درست و حسابی داشت و نه تحصیلاتی. ولی من اندازه جونم دوستش داشتم و کنار اومده بودم. اما هر دفعه میخواستم بهش بگم که من این بیماری رو دارم میترسیدم و از گفتنش امتناع میکردم.تا اینکه رابطمون جدی شد و تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم اون موقع تصمیم گرفتم باهاش مطرح کنم. وقتی بهش گفتم اولش شُک شد وبعد ازم خواست که بهش وقت بدم تا فکر کنه و تحقیق کنه تا بتونه تصمیم بگیره.در آخر بهم گفت که من به دردش نمیخورم و اون ترجیح میده با کسی باشه که به قول خودش سالم باشه. با وجودی که من پای همه چیش وایسادم اما اون رفت. ...
اشتباه بزرگ من هفت سال پیش ازدواج کردم.‌ انقدر جهیزیه‌م رو دوست داشتم که اجازه نمیدادم شوهرم دست به هیچی بزنه. تا میرفت تو آشپزخونه عصبی میشدم که الان خراب میکنی. یه بار در یخچال رو با دست های کثیفش باز کرد انقدر جیغ کشیدم و گریه کردم که از خونه گذاشت رفت.‌ بعد رفتنش هم یخچال رو شستم با اینکه کثیفیش پاک شده بود ولی بازم دستمال می‌کشیدم.‌ این روند ادامه داشت که دیگه شوهرم فهمید نباید وارد آشپزخونه بشه...‌ برای اینکه روتختیم خراب نشه بهش گفتم باید روی زمین بخوابیم.‌ این رو هم پذیرفت. کم‌کم دیگه نمیتونستم اجازه بدم به خودمم دست بزنه. یه روز بهم گفت دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم. یا خودت رو عوض کن یا جدا شیم. ...