eitaa logo
مسیر بهشت🌹
7.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
9.7هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی برام‌سخت و سخت تر میشد.‌ اینبار فرق داشت‌ پاره‌ی جگرم پیشم نبود.‌ بچه‌م رو نمیذاشتن ببینم. از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل طلاقم دادن.‌ نزدیک یک سال گذشته بود و من بچه‌م رو ندیده بودم. حالم خیلی خراب بود.‌اجازه‌هم نمیدادن از خونه برم‌بیرون. گذشت تا یه روز یکی از اهالی روستامون که فامیلمون هم فوت کرد.‌ خانواده‌م دیگه مجبور شدن بزارن من هم برم امام زاده برای تشییع جنازش. افسرده بی حال گوشه ای ایستادم و به جمعیت نگاه کردم که شوهرمو دیدم. دست بچه‌م رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.‌ اطرافو نگاه کردم.‌مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست. رفتم جلو بعد یک سال پسرمو دیدم. دستشو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.‌اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانواده‌ی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه. پسرم رو به خودم فشار میدادم و بو میکردم. انگار قرار نبود دیگه از هم جدا بشیم. متوجه چشمهای اشکی شوهرم شدم. پسرم رو بغل کردم و روبروش ایستادم. گفتم‌من دوستت دارم ولی نمیذارن برگردم پیشت. تو رو خدا بزار بچه پیش من بمونه. یه دفعه بازوم رو گرفت و شروع کرد به تند راه رفتن. نمیدونستم کجا میبرم ولی دوست داشتم باهاش برم.‌از امامزاده که بیرون رفتیم گفت بیا بریم محضر نه تو نیاز به اجازه‌ی اونا داری نه من. بیا بریم عقد کنیم با هم زندگی کنیم از خدام بود باهاش برم. همه تو ختم بودن و هیچ‌کس حواسش نبود رفتم شناسنامم رو برداشتم و رفتیم محضر عقد کردیم و برگشتم خونه‌ی خودم.‌ هیچ کس نمیدونست من کجام و همه دنبالم میگشتن...
چون حال روحی خوبی نداشتم فکر میکردن من گم شدم. به شوهرم گفتم به هیچ کس نگو من اینجام نمیخوام بدونن. چون میان دنبالم گفت اینبار مگه از روی جنازه‌ی من رد بشن. یک هفته بود سر زندگیم بودم که برادرام اومدن جلوی خونمون شروع کردن به در زدن.‌ یه جوری که انگار قراره در از جا کنده بشه. هر کاری کردم شوهرم در رو باز نکنه گوش نکرد. یه چوب بزرگ برداشت رفت جلو در. گفت چتونه. حلال خدا رو حروم میکنید. برید بزارید با زن و بچم زندگی کنم. گفتن کدوم زن تو طلاقش دادی. گفت طلاق ندادم به زور گرفتین. دوباره عقدش کردم. برید از زندگی من دست بردارید. برادرام حرفاشو قبول نکردن. اومد شناسنامه ها رو برد نشونشون داد. با کلی سر و صدا بالاخره رفتن. زندگی من رنگ ارامش گرفت. اما همیشه توی ترسم که نکنه دوباره جدا بشیم. ۲۰ سال گذشت.‌ خدا تقاص من رو از خانواده‌ی شوهر سابقم گرفت. همونا که به خاطر مادرشون باعث شدن در اوج خوشی من رو طلاق بدن خواهر بزرگش پسرش رفت خارج از کشور دیگه برنگشت. خبری هم ازش نیست. دوستاش گفتن مُرده ولی هیچی معلوم نیست‌‌. خواهر شوهر وسطی ام پسرش یه ماشین سنگین خرید تو ترکیه باهاش کار میکرد یه روز ارازل اوباش تو ترکیه دوره‌ش میکنن و بی خودی میکشنش. شوهرش ناراحتی قلبی داشت و بعد اینکه پسرش مرد دبگه داروهاشو نخورد و یک‌ هفته‌ی بعدش مرد خواهر شوهر کوچیکم دخترش ازدواج کرد ولی دوسال نشده طلاقش دادن. بار دوم خودش رفت بی اطلاع خانواده‌ش ازدواج کرد ولی مرده ولش کرد. چهارسال درگیر بود تا تونست غیابی طلاقشو بگیره. دوباره زن یه پیرمرد شد اینبار صیغه شد و ازش بچه دار شد. اونم بعد یه مدتی رفت. دیگه قید شوهر کردنو زد و داره دخترشو بزرگ میکنه. اما شوهر سابقم. ۴ تا بچه داره. دو تا دختر دو تا پسر. دختراش خوشبختن. اما پسراش. یکیشون معتاد شده و یکیشون هر چی زن میگیره بعد یه مدت طلاق میخوان. همه‌شون میدونن آه روز های جوونی من دنبالشونه ولی تا الان هیچ کس برای حلالیت گرفتن از من نیومده. دنیا دار مکافاتِ. خیلی زودتر از اینا منتظر بودم جوابشونو بده اما خدا خیلی صبوره. من به مشکلات اونا راضی نیستم ولی خدا جای حق نشسته هر کی رو اذیت کنی بدون که بالاخره به خودت برمیگرده.
.۲ مجبور شدم صبر کنم هم برای حقوق م هم برای اینکه تمام پارتی های وارداتی که میومد تو بندر به نام من صادر میشد تمام سختی های روحی و روانی شو بخودم خریدم، هر روز تو انواع و اقسام هتل های تهران با خارجی ها، چینی ها، انگلیسی ها گپ و تجارت و بیزنس داشتم تا تسویه کردم و اومدم بیرون ... وسط میدان امام خمینی تهران سرگردون از اینکه چرا شغلم رو از دست داده بودم میچرخیدم که دیدم مردی نشسته گوشه خیابون و یک عالمه گنجشک و کرده تو قفس میگه ۵۰۰ میگیریم تا آزادشون کنم، گفتم حاجی آخه این کارتو درسته؟، گفت من اینجوری نون در میارم شغلمه، من چندتاشونو خریدم و آزاد کرد م که تلفن م زنگ خورد، شرکت جلیلیان هستیم برای خرید خارجی نیاز به همکار داریم، کمی با محل قبلیم فاصله داشت رفتم و شروع به کار کردم و بار، رو خریدم ولی در آخر فهمیدم اینها هم قاچاق بوده، در واقع سواد و تحصیلات من ملعبه ی دست این آقایون بود برای بی قانونی آشون دارد...
.۳ وقتی نزار و گریون اومدم خونه خواهرم فرناز به من گفت رویا چرا اینقدر تمایل داری برای دیگران کار کنی؟، گفتم سرمایه ندارم، یه پول اندک گفت دادگستری داره مغازه هاوش رو با پول پیش کم اجاره میده بیا بریم اونارو بگیریم، عازم شدیم که دیدیم بله، تازه چون اولین مرکز ترجمه بود استقبال شد و کرایه کمی ازم خواستن، با ذوق و شوق اومدم بالا اما ... با چی پرش کنم ... با یه دسته چک رفتم پرینترامو خریدم و از یه آشنا سرویس چوب و دفتر لوکس اوکی شد ... گفتم تا دو ماه دیگه تسویه میکنم اما ... تمام اون دو ماه شد خاک خوری جوری که جلو همه همسایه ها صاحب چوب‌ها اومد گفت غلط کردی نداشتی خرید کردی ازش مهلت خواستم و کلی خواهش و عز و التماس که آبرومو نبر میگفت مگه تو آبرو هم داری، بعدها فهمیدم از دوست فرناز خواهش های غیراخلاقی خواسته و در یه سوله خفتش گرده که باید با من رابطه دوستی برقرلر کنی، وگرنه آبروی رفیقت رو میبرم که ظاهرا به توافق نرسیده بودن و آبروی من رفت ... اما خدا باید به آدم آبرو بده... دارد...
.۴ دوستی با آزیتا باعث شد که من ارادت خاصی نسبت به آقایون پیدا کردم، خیلی دوستشون داشتم، ولی نمیدونم چرا بعد یه مدتی که با من دوست بودن همیشه با چشمان گربان دنبالم میگشتن و فریاد میزدن رویاااا و من که همه آدمهای اطرافم برام تاریخ انقضا داشتن از دور میگفتم کووووفت یوقت یکی دستش بهم میرسید و از حرص حسابی کتکم میزد و همون بهونه قهر میشد تا ده بار بگه گ*و*ه خوردم، یه وقتا یکی شون با چشم غره له‌م میکرد خودبخودی در میرفتم، عاشق دروغ گفتن به پسرا بودم، مثلا راست بودم میگفتن کجایی میگفتم چپ م و این از خصوصیات بارز اخلاقی ه من شده بود، و در ضمن از مردای گدا هم متنفر بودم و هستم ... نگم براتون ....
.۴ دوستی با آزیتا باعث شد که من ارادت خاصی نسبت به آقایون پیدا کردم، خیلی دوستشون داشتم، ولی نمیدونم چرا بعد یه مدتی که با من دوست بودن همیشه با چشمان گربان دنبالم میگشتن و فریاد میزدن رویاااا و من که همه آدمهای اطرافم برام تاریخ انقضا داشتن از دور میگفتم کووووفت یوقت یکی دستش بهم میرسید و از حرص حسابی کتکم میزد و همون بهونه قهر میشد تا ده بار بگه گ*و*ه خوردم، یه وقتا یکی شون با چشم غره له‌م میکرد خودبخودی در میرفتم، عاشق دروغ گفتن به پسرا بودم، مثلا راست بودم میگفتن کجایی میگفتم چپ م و این از خصوصیات بارز اخلاقی ه من شده بود، و در ضمن از مردای گدا هم متنفر بودم و هستم ... نگم براتون ....
قسمت اول وقتی ۱۳ سالم بود ازدواج کردم. خانواده‌ی شوهرم از اول گفتن که من باید با مادرشوهر زندگی کنم.‌ اون زمان دختر ها این چیزا براشون طبیعی بود. وقتی رفتم خونشون خیلی در حقم بی انصافی شد. من بچه بودم ولی اونا ازم انتظار داشتن مثل یه زن با تجربه کار کنم. تمام کارهاشون سر من بود.‌ خواهرشوهرام که ازدواج کرده بودن همیشه میاومدن. سبزی پاک میکردن اشغالهاشون رو جمع نمیکردن. بعد رفتنشون من باید تمیز میکردم. اعتراضم میکردم که واویلا میشد.
.۱ تو خانواده ای بزرگ‌شدم که ازدواج های فامیلی رواج داشت و اگر کسی با غیر فامیل ازدواج میکرد طرد میشد.‌ پدر بزرگم‌ ازدواج من و پسر عموم رو از بچه‌گی مشخص کرده بود. من مسعود رو دوست داشتم اما تو علاقه‌ی مسعود یکم شک داشتم.‌ این شکم‌ بالاخره به خودم ثابت شد و یه روز مسعود صدام کرد و بهم گفت که به شخص دیگه ای علاقه داره. خیلی ناراحت شدم کلی گریه کردم بهش دلبسته بودم. از بچه‌گی بهش فکر کرده بودم. مسعود رو مال خودم میدونستم. رفتم خونه و با گریه همه‌چیز رو برای مادرم گفتم مادرم هم ناراحت شد و زنگ زد به پدر بزرگم.‌ اونم‌ گفت مسعود غلط کرده من از اول گفتم باید محیا رو بگیره. خب من دیگه دلم‌ نمیخواست با مسعود باشم.‌ وقتی فهمیدم دوستم نداره سعی گردم جوری نشون‌بدم که منم دوستش ندارم ولی داشتم ...
.۲ شش ماه طول کشید تا با خودم کنار بیام. تو کل فامیل پیچید که مسعود محیا رو نخواسته. این‌بیشتر عذابم‌میداد. مسعود خیلی زود رفت دختر مورد علاقه‌ش رو نامزد کرد ولی پدر دختره اجازه نداد عقد کنن گفت تا عروسی محرم موقت باشن. با این‌حال دختره هر روز خونه‌ی عموم بود و ما چون همه‌مون کنار هم زندگی میکردیم‌ متوجه میشدیم.‌ برای اینکه خیلی بهم سخت نگذره پدرم اسمم رو نوشت کلاس خیاطی. به ظاهر خودم‌رو خوشحال نشون میدادم که کسی بهم ترحم نکنه ولی از درون داغون بودم. تا یه روز عمه‌م اومد خونمون و گفت این دختره بدرد مسعود نمیخوره.‌ فقط به فکر اینه که براش طلا بخرن.‌ خودم رو بی تفاوت نشون دادم تا دیگه ازش برام‌خبر نیارن ...
.۳ سه ماه گذشت و یه روز زن عموم اومد خونمون. گفت دختره زندگیشون رو سیاه کرده بود.‌ آخر سر هم گفته نمیخوام. هیچی هم پس نداده فقط گفته دیگه دوست نداره ما رو ببینه. مسعود میگه من اشتباه کردم اینا همش آه محیاست. اگر اجازه بدید ما رسما بیایم‌ خاستگاری محیا جان.‌ به نظرم خیلی پرو بودن ولی من هنوز مسعود رو دوست داشتم. فقط سکوت کردم تا پدر و مادرم تصمیم بگیرن. پدرم از مسعود دلخور بود و گفت خودش باید بیاد عذر خواهی کنه. با خودم گفتم نمیاد ولی اومد. گل و شیرینی اورد و معذرت خواهی کر بابامم کلی سرش غر زد و تهدیدش کرد ولی بالاخره رضایت داد و من شدم نامزد مسعود.‌ مهر ماه بود که بینمون محرمیت موقت خوندن تا عید که عروسیمون رو بگیرن ...
.۴ همه چیز خوب بود. فقط مسعود خیلی سختگیر تر شده بود.‌همه‌ش به همه‌چیز گیر میداد. با اینکه من چادری بودم ولی به مانتو زیر چادرمم گیر میداد.‌ گفت دیگه روسری نپوشم و من دیگه حتی تو مهمونی ها هم مقنعه سر میکردم. یه بار هم سر اینکه دختر عمه‌م چادرم‌رو کشید و تو جمع کنی از موهام‌ بیرون زد انقدر دعوام کرد که گریه‌م گرفت. موقع مهمونی همه‌ی دخترا پیش هم مینشستن ولی مسعود نمیذاشت من اونجا بشینم میگفت صدای خنده‌شون بلنده و اصلا مناسب نیست. کلاس خیاطیم رو هم کنسل کرد. برادرش مَهدی چند باری بهش تذکر داد و گفت انقدر سخت نگیر ولی با اون هم دست به یقه شد.‌ بهمن ماه بود و من تقریبا تمام جهیزیه رو خریده بودم. یه مدتی بود مسعود کمتر سراغم میاومد. پدرم گفت خونه رو اماده کنه تا جهیزیه رو بچینیم ولی مسعود بهانه می‌آورد و هر بار میگفت فعلا نمیشه بیارید خونه خیلی کار داره ...
.۵ یه روز که قرار بود بریم خرید عروسی بهم زنگ زد و گفت برم‌پارک با هم حرف بزنیم. خب از اون همه سختگیریش این حرف بعید بود. اصلا نمیذاشت من تنها جایی برم. رفتم به جایی که گفته بود. غمگین‌و افسرده بود دو هفته ای بود که ندیده بودمش با کلی من‌و‌من گفت واقعا متاسف هست ولی دلش پیش اون‌دختره هست و نمیتونه با من بمونه. مثل یخ وا رفتم دیگه گریه‌م هم نگرفت.‌ با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد. گفت من به عمو قول دادم دیگه زیر حرفام نزنم الان اگر بگی من نخواستم آبروم‌ میره تو که دوست نداری یه عمر کنار مردی باشی که حواسش جای دیگه ست؟ پس بهتره به همه بگیم‌ تو از سختگیری های من ادیت شدی و دیگه من رو نمیخوای. دلم نمیخواست محبت و عشق رو گدایی کنم‌ خودم رو کنترل کردم و گفتم باشه. فکر کردم کارم شجاعانه هست که بگم‌من نخواستم ولی عین حماقت بود ...
.۶ رفتم خونه بابام، بعد از کلی گریه و غصه، رو به پدر و مادرم که کنار هم نشسته بودند گفتم من دیگه مسعود رو نمیخوام و دوستش ندارم. پدرم عصبانی شد و گفت تو حق نداری زیر این ازدواج بزنی. مثلا میخوای تلافی اون سری مسعود رو دربیاری. اما من دیگه جوابش رو ندادم به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. از اون ود صدای داد و بیداد پدرم رو می‌شنیدم. که تو که نمیخواستی باید شش ماه پیش این حرفو می‌زدی. گذاشتی من این همه جهیزیه بخرم بعد؛ جواب عموت رو چی بدم وخونه رو آماده کردن منتظر جهیزیه ما هستند. اما نتونستم بگم که دوباره این مسعود که من رو نخواسته. و دوباره میخواد به همان دختری برگرده که از قبل دلش پیش اون بوده. زندگی خیلی برام سخت شد. همه باهام قهر کردن حتی مادرم. تنها کسی که این وسط دوستم داشت بهم محبت می کرد برادرم بود که حسابی هوام رو داشت
رفتم خونه بابام، بعد از کلی گریه و غصه، رو به پدر و مادرم که کنار هم نشسته بودند گفتم من دیگه مسعود رو نمیخوام و دوستش ندارم. پدرم عصبانی شد و گفت تو حق نداری زیر این ازدواج بزنی. مثلا میخوای تلافی اون سری مسعود رو دربیاری. اما من دیگه جوابش رو ندادم به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم. از اون ود صدای داد و بیداد پدرم رو می‌شنیدم. که تو که نمیخواستی باید شش ماه پیش این حرفو می‌زدی. گذاشتی من این همه جهیزیه بخرم بعد؛ جواب عموت رو چی بدم وخونه رو آماده کردن منتظر جهیزیه ما هستند. اما نتونستم بگم که دوباره این مسعود که من رو نخواسته. و دوباره میخواد به همان دختری برگرده که از قبل دلش پیش اون بوده. زندگی خیلی برام سخت شد. همه باهام قهر کردن حتی مادرم. تنها کسی که این وسط دوستم داشت بهم محبت می کرد برادرم بود که حسابی هوام رو داشت
.۴ حالا خانواده‌ای که من رو نمیخواستن برای من دلسوز شدن. پدرم پیغام داد باید طلاق بگیری و بچه رو بدی به خودش. اما من روز های خوبم با شوهرم رو فراموش نکرده بودم.‌ گفتم طلاق نمیگیرم. میمونم و درستش میکنم. اونا هم‌من رو طرد کردن. به شوهرم گفتم ترک‌کن گفت نمیتونم. گفتم‌پس دیگه حق نداری وسایل من رو بفروشی. با فوق دیپلمی که داشتم بهم جایی کار نمیدادن. تا به واسطه ی خانم صاحب خونه متوجه شدم که نهضت سواد اموزی دنبال مربی میگرده‌‌ فوری رفتم و فرمش رو پر کردم و پذیرفته شدم. صبح ها درس میدادم و شب ها کار در منزل میاوردم. غروب هم نزدیک‌محلمون جایی بود که خانم ها سبزی پاک‌میکردن. منم میرفتم. در طول شبانه روز فقط چهار ساعت استراحت میکردم. دو ماه نشد که وضع زندگیم‌روبراه شد.‌ با اولین پولی که برام موند یه تلوزیون خریدم تا پسرم باهاش مشغول باشه. همسرم هم گاهی از من پول میگرفت گاهی هم از پدرو مادرش.
الان یازده سال گذشته و من یه دختر دارم. امین دیگه دست روم بلند نکرد اما هیچ کدوم از آزادی هام رو بهم برنگردود. من هنوز هم تنهایی نمیتونم از خونه بیرون برم. قید درس و دانشگاه رو هم زدم. دخترم هشت سالشه و پدرش همون سختگیری ها رو برای اونم داره. ولی کنار سختگیری محبت هم میکنه و دخترم اذیت نمیشه. اما با من خیلی جدی تر برخورد میکنه. اگر زمان به عقب برمیگشت هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکردم. اما الان توی این شرایط باید تحمل کنم و زندگیم رو بسازم‌ تلاش کردم تا به هدفی به غیر از درس و دانشگاه فکر کنم که کمتر اذیت بشم چند باری خواست مستقل بشیم ولی من مخالفت کردم.‌ مادرشوهرم از مادرم بیشتر بهم محبت میکنه و مراقبم هست‌. خدا کنه سایه‌س سالیان سال بالای سرم باشه.
.۱ با پدر و مادرم توی یه خونه‌ی قدیمی و کلنگی زندگی میکردیم.‌ دانشجو بودم و پدرم برای اینکه خرج دانشگاه من رو بده با اینکه سنش بالا بود با موتورش کار میکرد. من خیلی قدرش رو داشتم و همیشه سپاسگذارش بودم.‌ پسر عموم حمیدرضا تو خانواده‌ی ما تونسته بود کمی خودش رو بالا بکشه اما افتاده بود تو کار نزول دادن و همین باعث شده بود تا از چشمم بیافته. هیچ کس از کارهاش مطلع نبود. دایی جواد که چهار سال از من بزرگتر بود بهم گفت.‌ حمیدرضا به ظاهر خودش رو عاشق من نشون میداد.‌ من تا قبل از اینکه از نزول دادنش با خبر باشم‌ نسبت بهش تمایل داشتم ولی بعد از اون ازش بدم میاومد. کسی که نزول میده در جنگ با خداست.‌ هر روز تو مسیر دانشگاه میدیدمش. کلی امر و نهی‌م میکرد.‌ دنبال یه چیزی بود ازم اتو بگیره و بهم گیر بده. حرصش میگرفت دیگه بهش اهمیت نمیدم
.۲ یه روز از دانشگاه رسیدم خونه بابام تو حساط داشت موتورش رو تعمیر میکرد.‌دست های لرزون روغنیش رو بوسیدم.‌ که یکی با لگد به در کوبید.پدرم در رو باز کرد و حمیدرضا داخل اومد. سمتم هجوم آورد که از ترس پشت موتور پدرم ایستادم.‌ گفت عمو جلوی فاطمه رو بگیر.‌الان دیدم از ماشین‌یکی پیاده شد. گفتم اون دوستم بود تا خونه رسوندم. پدر پیرم رو کنار زد خودش رو بهم رسوند و بهم سیلی زد و با فریاد گفت تو علط میکنی سوار ماشین نامحرم میشی میگی دوستم. دستم رو روی صورتم گذاشتم و با گریه گفتم دوستم دختره. اسمش نازنین هست. حمیدرضا راننده رو موقع پیاده شدنم دیده بود بی خودی دنبال دعوا میگشت. پدرم زورش بهش نمیرسید و فقط بهش گفت بار آخرشه اینکار رو میکنه. اونم بی معذرت خواهی رفت. چند روز بعد اومد خونمون و از دل بابام درآورد. پدر منم یه پیرمرد ساده زود بخشید
.۳ دلم‌نیومد به پدرم‌ اعتراض کنم‌که چرا بخشیدی. کاری از دستش بر نمیاوم. خرج دانشگاهم زیاد بود.پدرم دیگه توان نداشت. با کلی اصرار خواهش ازش اجازه گرفتم تا یه کار پیدا کنم.‌ تو اطلاعیه روزنامه کاری پیدا کردم و بعد از هماهنگی برای مصاحبه رفتم.‌ مدیر شرکت کنار همسرش نشسته بود و سوال میپرسید. شرایطم رو که گفتم همسرش خوشش نیومد. گفتم‌روز های فرد دانشگاه دارم ساعت ۱۲ به بعد میام‌ ولی تا ۶ میمونم‌ که جبران‌ بشه. گفت نه ولی مدیر شرکت خلاف حرفش حرف زد و گفت قبوله. من اونجا مشغول به کار شدم ولی از همون اول همسر مدیر شرکت با من بد شد.‌ دو سه بلری خواستم‌ به مدیر شرکت از نوع حرف زدن همسرش بهش شکایت کنم ولی همکارا راهنماییم کردن و گفتن خیلی همدیگرو دوست دارن و اگر اعتراض کنی بیرونت میکنه. منن سکوت کردم
.۴ چند ماهی بود مشغول بودم.‌هم‌کار میکردم هم درس میخوندم یکی از دوستای دانشگاهم بهم گفت که برادرش من رو دیده ازم خوشش اومده. گفت قصد ازدواج داره. میخواد باهات حرف بزنه اگر تو هم خوشت اومد با پدر و مادرم بیایم خاستگاری قبول کردم. اسمش حسین‌بود. پسر خوب و موجهی بود.‌ به دلم‌ نشست. اما ترس این‌رو داشتم ‌که نکنه وقتی خونه‌زندگی ما رو ببینه بکشه کنار. به خواهرش گفتم قبل از اینکه وابستگی بوجود بیاد شما بیاید خونه‌ی ما رو ببنید.گفت قبلا اومدن و از دور دیدن. متوجه شدم از خیلی قبل تر زیر نظرم دارن.‌ اما چطور میشد از سَد بزرگی مثل حمید رضا رَدِّشون کنم. بهترین راه کمک گرفتن از دایی جوادم بود. شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.‌ از وقتی ماشین خریده دیگه پیداش نیست. براش پیام‌ دادم بدید ببینمت. ارسال کردم منتظر جواب موندم ولی جواب نداد
.۵ شب موقع شام کمک‌ مادرم سفره رو پهن کردم که دایی جواد هم اومد. ناراحت و پریشون بود. میخواستم باهاش حرف بزنم‌ولی جز با مادرم با هیچ کس حرف نمیزد. شام رو کنار ما خورد خواست بره اما مادرم‌نذاشت.‌ما یه اتاق بیشتر نداشتیم. چشمم رو بستم و دایی فکر کرد خوابیدم.‌ با مادرم‌شروع به صحبت کرد. متوجه شدم برای خرید ماشین از حمیدرضا پول نزول کرده اما نتونسته به موقع پس بده الان از اصل پول هم بیشتر بهش بدهکاره. مادرم‌ریز ریز از بیچارگی گریه میکرد.‌ یک‌ماه بعد حمیدرضا سفته های دایی‌م‌ رو اجرا گذاشت. و حکم بازداشتش رو گرفت. پدرم تازه فهمید علت پولدار بودن پسر برادرش چی بوده. دایی‌م فراری شد.
.۶ حمیررضا که دستش برای همه رو شد اومد خونه‌ی پدرم با قلدری گفت فاطمه باید زن من بشه.‌ پدرم بهش گفت تا خود فاطمه نخواد نمیتونی مجبورش کنی. اما حمیدرضا خیلی دست پر بود و گفت اگر من زنش نشم دایی جواد رو پیدا میکنه و میندازه زندان.‌ اما اگر قبول کنم که باهاش ازدواج کنم‌ سفته ها رو میده به خودمون. دو روزی مادرم ساکت بود و روز سوم با گریه التماسم کرد که قبول کنم. گفت حمیدرضا هم پولداره هم دوستت داره. به زن ربطی نداره شوهرش از کجا پول میاره تو توی گناه اون شریک نیستی تو رو خدا یه کاری کن داییت رو نجات بدی. مادرم به خاطر نجات برادرش نبخواست من رو فدا کنه.‌ قبول نکردم و از اون‌روز مادرم باهام لج شد.‌ باورم نمیشد بهم تهمت میزد و مدادم بی احترامی میکرد. پدرمم فقط سکوت میکرد. از حمیدرضا میترسید.
داستان کوتاه: قسمت اول وقتی ۱۳ سالم بود ازدواج کردم. خانواده‌ی شوهرم از اول گفتن که من باید با مادرشوهر زندگی کنم.‌اون زمان دختر ها این چیزا براشون طبیعی بود. وقتی رفتم خونشون خیلی در حقم بی انصافی شد. من بچه بودم ولی اونا ازم انتظار داشتن مثل یه زن با تجربه کار کنم. تمام کارهاشون سر من بود.‌ خواهرشوهرام که ازدواج کرده بودن همیشه میاومدن. سبزی پاک میکردن اشغالهاشون رو جمع نمیکردن. بعد رفتنشون من باید تمیز میکردم. اعتراضم میکردم که واویلا میشد. با این حال زندگیم رو دوست داشتم. سه سال طول کشید تا بچه دار شم اونم چون‌دوره‌ی ماهیانه نداشتم. کلی ازشون حرف شنیدم که تو نازایی. اما تو ۱۶ سالگی که ماهیانه‌م شروع شد فوری باردار شدم. بعد اون همش میگفتن خدا کنه بچه‌ت پسر باشه که ما مجبور نشیم برای صفر (شوهرم) زن دیگه‌ای بگیریم. حالا دختر های خودشون دو تا دختر داشتن. جاری بزرگمم یه دختر داشت. وقتی پسرم به دنیا اومد از خوشحالی گریه‌م گرفت